چهره تاریخی عظیمی که در نهایت شگفتی، جز داستان چند روز نبردهای سخت و سنگینش در جریان قیام عاشورا، تاریخ هیچ چیز دیگری از او برایمان ندارد!
ابوالفضل العباس، فرزند حضرت علی و برادر امام حسین! فرمانده کبیرِ لشگرِ کوچک اما تاریخسازِ امام حسین در نبرد عاشورا!
جوانی سی و چهار پنج ساله!
نکو روی و بسیار جدی!
رشید و هیبتمند که حتی بر اسب هم که مینشست، باز پاهایش به زمین میرسید!
سرلشگر اردوی امام حسین و خیمهگاه او.
همو که وقتی تشنگی بر اردوی امام حسین چیره شد، خود برای تهیه آب اقدام کرد و جان در این راه گذاشت و تشنهلب عروج کرد.
معروف است هنگامی که «شمر» (از خویشان مادری حضرت عباس) برای او اماننامه آورد، عباس چنان بر او تاخت که شمر از ترس کشته شدن، تنها در پناه تاریکی و انبوه درختان توانست گریخت!
شبی که امام حسین چراغها را خاموش کرد و گفت هر کس که بخواهد، میتواند برود. عباس، اول کس بود که برافروخته، برخاست و کلامی به این مضمون گفت:
«پس از حسین، عباس زندگی را برای چه میخواهد؟» یا «پس از حسین، عباس زنده نباشد!».
این جمله را بسیاری مورخین با همین مضمون، به شکلهای مختلف ثبت کردهاند.
از حضرت عباس در تواریخ بیش از چند جمله و چند صحنه ثبت نشده؛ صحنه دیگری که از او در حافظه تاریخ مانده این است که:
به قصد آوردن آب برای تشنگان رفت و به آب گوارای نهر رسید، ولی در اوج تشنگی، لب به آب نزد تا اول یارانش را سیراب کند.
از آن صحنه هم چند جمله شعرگونه منسوب به آن حضرت، باقی مانده است:
«ای نفس!
حسین آشامنده مرگ است و تو آب خنک میطلبی؟
نه به خدا قسم که این، نه با مرام من میخواند و نه با آیین صدیقین و مؤمنان!»
و بعد اضافه کرده بود:
«ای نفس!
پس از حسین مرا (اگر زنده بمانم یا زنده ماندم) تحقیر کن!»
گوییا که دارد برای خود «رجز» میخوانَد و بلافاصله میگوید:
«اما پس از او یعنی پس از حسین، من نیستم تا تو باشی و تحقیرم کنی!»
او اینها را بلند بلند در بیشهزار نهر کوچکی میگوید که از آن، آب برداشته و میداند که در سایه هر درختی شمشیری آخته و نیزهای زهرآگین انتظارش را میکشد.
صحنه دیگر، باز همانجاست:
در انبوه تیره درختان اطراف نهر، سایه قاتلان را میبیند و «رجز» میخوانَد:
«از مرگ هراسی ندارم چرا که مرگ «به سهولت آب»، نوشیدنی است
حتی اگر در تیزی شمشیرها فرو روم
از اشرار، در روزِ رویارویی باکی ندارم
و جانم را سپرِ نوه محمد مصطفی کردهام
چرا که من عباسم که اینک سقا گشتهام!»
و هنگامی که آماج تیر و نیزههای دشمنان قرار میگیرد و باران شمشیرها بر سر و رویش باریدن میگیرند و دستش قطع میشود، فریاد میزند:
«به خدا اگر دست راستم را قطع کردید
باز هم دست از حمایت دین خدا بر نمیدارم،
و از پیشوای صدیقم که یقین من است، دفاع خواهم کرد،
همو که فرزند پیامبر پاک، محمدِ امین است»
و چند گام جلو تر که دست دیگرش را هم قطع کردهاند باز رجز میخوانَد که:
«ای نفس!
از کفار مترس!
مهر خدا ارزانیت باد!
و همراهی پیامبر برگزیدهاش!»
تیری به مشک آب و تیری به سینه و تیر دگری در چشمش نشست، سرش را با گرز کوبیدند و چو نیمهجان شد، جرأت یافته، بر او هجوم کردند تا روح از پیکرِ مثلهاش پرکشید.
این شخصیت بزرگوار و فرمانده دلیری که همه عظمت خود را در ”گم شدن“ در سایه رهبرش یافت.
و هر ساله مزارش، میعادگاه میلیونها انسان!
سبب چیست؟
آن که از همه بینام و نشانتر زیست،
آن که با همه عظمت شخصیتش، بزرگی خود را در سایه راهبرش گمشدن، یافت.
هرگز جلوهای از او در هیچ مقام و منبری نمییابیم.
حتی مورخین،
بهویژه مورخین شیعه که در مورد چنین شاخصهایی، مو را از ماست کشیدهاند، به او که میرسند جز تکرار همان چند جمله و یک دو «رجز» چیز بیشتری ارائه نمیدهند.
اما با این همه نامش بر زبان عارف و عامی جاریست.
از کلانشهرهای مدرن گرفته تا در دورافتادهترین روستاهای این سوی جهان، همه او را بهیکسان میشناسند و حرمت میگذارند.
نامش پاکترین سوگند رایج است و تودهها در همه حال، او را پیوسته حاضر و ناظر اعمال خود و حاکم افعال خویش میپندارند!
گرچه که او خود، از این همه بری و بینیاز زیست.
و همه رسالت و کمالِ خود را در خالصانه فداکردن خویش به پای آرمان و راهبرش یافت.
عباس... آن گرد دلاور!