داستان حقیقت و دروغ
حقیقت به دروغ گفت: در برابر تو ایستادهام! وتو را برزمین خواهم زد!
دروغ خندید و گفت: گمان باطل میکنی! این منم که همه سلاحها را دراختیار دارم!
بعد، دروغ، سلاحهایش را بیرون کشید و نشان داد.
اول چراغی سحرانگیز بیرون آورد، که نوری فریفتنی داشت.
حقیقت گفت: این چراغ مکر است.
دروغ گفت: هرچه هست، بسیاری را بهدنبال من میکشد.
بعد دروغ، آوازی سرداد با طنینهای فریبا.
حقیقت گفت: این آواز فتنه است.
دروغ گفت: هرچه هست، خلایق را گیج میکند و مدتی بهدنبال من میکشد!
بعد دروغ، سنگی تابنده از جیبش بیرون آورد که رنگی طلایی و گاه سیمین داشت.
حقیقت گفت: این تطمیع و باج است.
دروغ گفت: اغلب کسان را با این، به مزدور و همدست خود بدل میکنم.
حقیقت گفت: همه آنان نیز پساز مدتی همچون تو نابود و یا از کرده پشیمان میشوند. هزارها سلاح دیگر هم که بهکار بگیری، باز در برابر تو خواهم ایستاد! و آخر تو را برزمین خواهم کوبید.
دروغ عصبانی شد. چشمانش برقی شیطانی زد. تیغهیی و طنابی بیرون کشید که هراسی بزرگ در دلها میانداخت. و گفت: همه سلاحهایم که از کار افتاد، این را بهکار خواهم انداخت.
حقیقت گفت: چهباک! عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است.
دروغ، تیغهایش وطنابهایش را بهکار انداخت.
حقیقت، بیسر بر روی زمین میرفت. و بر کناره نیز دارها بود و پیکرهای مدافعان حقیقت و سربردار، برجای ایستاده.
پیکرهی منحوس دروغ، سیهروی و سیهبخت، چون بنایی کهنه فرو میریخت.
و جهانیان درپی حقیقتجویانِ بیسر میدویدند.