یادی از فرزادکمانگر، شیرین علمهولی، علی حیدریان، فرهاد وکیلی و مهدی اسلامیان
ستارگان ما برآنند که در فلک اجتماعی ایران طرحی نو دراندازند.
روز ۱۹اردیبهشت همهساله آسمان ایرانزمین بهخصوص در تهران و کردستان ستاره باران است. در کردستان سالگرد شهادت ۵فرزند دلیر خلق کرد همواره زنده است. دژخیمان خامنهای در سحرگاه ۱۹اردیبهشت ۱۳۸۹ فرزاد کمانگر، شیرین علم هولی، فرهاد وکیلی، علی حیدریان و مهدی اسلامیان را در زندان اوین بهدار آویختند.
در این روز، در بسیاری از مناطق کردستان و ایران، به یاد این عزیزان مراسمهای باشکوه برگزار میگردد.
پیکر هیچکدام از اعدامشدگان به خانوادههایشان تحویل داده نشد و بهطور مخفیانه عناصر اطلاعات رژیم آخوندی آنان را دفن کردند.
مهدی اسلامیان در دوم اردیبهشت ۱۳۸۸ در نامهیی که از زندان خطاب به دبیرکل وقت سازمان ملل متحد نوشت با رد اتهامات وارده به خود نوشته بود «مدت ۲سال است بیگناه تحمل حبس مینمایم و مدت یک سال است در سلول های مخوف و انفرادی بند ۲۰۹ زندان اوین زیر شدیدترین شکنجهها قرار داشتم و تمامی این سختیها را به جرم برادر بودن متحمل شدم».
شیرین علم هولی قبل از اعدام با انتشار ۲نامه، ضمن رد اتهامات گفته بود که طی ۲۵روز نخست دوره بازداشتش در مکانی نامعلوم، شدیدترین شکنجههای جسمی و روانی را تحمل کرده است.
فرهاد وکیلی در نامهیی که در زندان نوشته بود میگوید در بیدادگاهی ۱۰دقیقهای به اعدام محکوم شدم اما اگر روزی ۱۰بار اعدامم کنند و باز زنده شوم دوباره فریاد خواهم زد آزادی، آزادی.
فرهاد مرگ را بهسخره میگرفت و از آن هراسی به دل راه نمیداد چنانکه در نامهیی مینویسد:
«مرگ یعنی عشق، آسمان بودن، رفتن، مرگ یعنی جدایی کوتاه شدن دست از جهان، مرگ ترک دیار، دوری همیشه از یاران، مرگ یعنی رفتن، رفتن بدون بازگشت، در یککلام مرگ یعنی مرگ، اما پیش من هر چه از مرگ میگویند در دل هراسی ایجاد نمیشود، مرگ اگر اژدهاست در دل من مورچهایست بیآزار، مرگ برای من سعادتی است هدیه شده از سوی دوست زیرا برای ملت است. یاد من بعد از مرگ یاد خواهد شد با یاد شهدا، مرگ برای من یعنی دوباره بودن، یعنی دل به عشق سپردن، یعنی تولد و اگر عمر من یعنی طول مسافتی ما بین ۲ایستگاه، پس رسیدن به مقصد برایم رویایست بس عظیم، زیرا من و ملتم و عزیزانم و فرزندان و یارانم در این دنیا بیپناه بودیم اما آرزوی ناشکفته من در راه این سفر که میدانم کجا میروم و چه میخواهم شد مرا به سوی مرگ میکشاند، شاید پس از مرگ من و با مرگ من خون انسانی که آیندگان او را شهید خواهند خواند پشتیبانی باشد برای ملتم و وطنم و فرزندانم».
دادگاه علی حیدریان فقط چند دقیقه بود. علی در بند ۲۰۹ زندان اوین سختترین شکنجهها را تحمل کرد ولی هرگز حاضر نشد در اعترافات تلویزیونی که وزارت اطلاعات سناریوی آن را ریخته بود شرکت کند. بازجویان به علی گفته بودند اگر به اعترافات تلویزیونی تن ندهد او را با فرهاد وکیلی و فرزاد اعدام خواهند کرد.
فرزاد کمانگر متولد سال ۱۳۵۴ کامیاران پس از دریافت مدرک آموزگاری در مقطع دبستان، ۴سال مشغول تدریس به کودکان کامیارانی در روستاها بود. فرزاد پس از آن در دانشگاه پیام نور سنه موفق به کسب مدرک لیسانس در رشته روانشناسی شد و دوباره به کامیاران و میان دانشآموزانش بازگشت.
فرزاد کمانگر در کنار شاگردانش
نامههای پرشور و انگیزاننده فرزاد به دانشآموزان و دوستانش یادگاری جاودانه و ماندگار از این شهید است. نامههایی که هر کدام به اندازه یک کتاب قطور و یک زندگی شرافتمندانه حاوی درسهای عشق و دوستی، وفا و پایداری و مبارزه به هر قیمت است.
به نامهای که پس از شنیدن اعدام احسان فتاحیان در زندان اوین فرزاد کمانگر نوشته نگاهی بیاندازیم و شعری خطاب به فرزاد پس از اعدام او بهدست دژخیمان:
نامه فرزاد کمانگر به احسان فتاحیان پس از شنیدن خبر اعدام او:
«هر شب ستارهیی به زمین میکشند
و این آسمان غمزده غرق ستارهها است
سلام رفیق، چهگونه تجسمات کنم؟ به کدام جرم تصورت کنم؟ جوانکی نحیف بر فراز چوبهٔ دار که به شکفتن غنچهٔ خورشید لبخند میزند؟ یا کودکی پابرهنه از رنجدیدهگان پایین شهر که میخواست مژدهٔ نان باشد برای سفرههای خالی از نان مردماش.
چهگونه تجسمات کنم؟ نوجوانی از جنس آزاد چشیدهگان بالای شهر که الفبای رنج و مظلومیت، درس مکتب و مدرسه و زندگیشان است. راستی فراموش کردم؛ شهر من و تو پایین و بالا ندارد، چهار سوی آن رنج و درد است.
بگو رفیق بگو...
میخواهم تصورت کنم. در هیأت «سیامند» که رخت عروسی به تن کرد تا به حنابندان عروس آزادی برود.
چهگونه؟ چهگونه تصورت کنم؟ در پوشش جوانی که راه شاهو را پیش گرفته تا از لابهلای جنگلهای سوختهٔ بلوط به کاروانی برسد که مقصدش سرزمین آفتاب است؟ ولی هیچکدام از اینها که جرم نیست، اما میدانم «تعلق به این خلق تلخ است و گریز از آنها نامردی».
و تو به گریز و نامردمی کردن «نه» گفتی و سر به دار سپردی تا راست قامت بمانی.
رفیق آسوده بخواب…
که مرگ ستاره نویدبخش طلوع خورشید است و تعبیر خواب چوبهٔ داری که هر شب در سرزمینمان خواب مرگ میبیند، تولد کودکی است بر دامنهٔ زاگرس که برای عصیان و یاغی شدن بهدنیا میآید.
آرام و غریبانه تنات را به خواب بسپار و با زهدان زمین بوسه ببند برای فردای رویش و رستن.
بدون لالایی مادر، بدون بدرقه خواهر و بدون اشک پدر آرام بگیر در خاک سرزمینی که ابراهیمها، نادرها و کیومرثها را به امانت نگهداشته است.
فقط رفیق بگو… بگو میخواهم بشنوم چه بر زبانات چرخید آنگاه که صدای پا و درد به هم میآمیخت؟ میخواهم یاد بگیرم کدام شعر، کدام سرود، کدام آواز کدام اسم را به زبان بیاورم که زانویام نلرزد. بگو میخواهم بدانم، که دلام نلرزد آنگاه که به پشت سر مینگرم...
سفرت به خیر رفیق»!
فرزاد کمانگر
زندان اوین
نامهات را خواندم، برادر جانم فرزاد!
سطر میلرزد در اشک
اشک میبارد بر سطر
میشیارد شور
خطی از سوگ به هر گونهٔ پژمان سکوت
نامهات را خواندم؛ «نامه به احسان» را میگویم
«بی لالایی مادر در گوش»، آی برادر جانم فرزاد!
بر نرمای دلم سر بنه آرام بگیر!
بر غزلهای سرشکم که بهجز رنگ رثای تو در آیینه ندید
اینک آسوده بخواب!
باز من با تو، «سیامند» و «علی»، گامزنان
بر سر کوره رهی سوخته در جنگل بیدار بلوط
«راه شاهو» در پیش
گفتهاند از طرف تازه شرق
میرسد قافلهیی عطرتر از پچپچ یاس
بارهایش همه دانایی و آهنگ و عسل
شبنم و نور و غزل
آه!
کودک دامنهٔ زاگرس؛ ای بچهٔ مغرور عقاب!
یاغی شوقبرافروزِ انیسِ شب و تنهایی و ماه
شد سرِ دار بلند
از سرودی که تو در باد پراکندی با خشم
سفرت همدم باران باد، آی رفیق!
بی تو، با یاد تو باید بوسید
مرگ را در راه هدفهای سترگ
و خطر کَرد؛ خطرهای بزرگ
رسم مردان خدا
بوسه بر مرگ،
در بلندای نیآلوده عشق است
باز باید به تفنگ
باز باید به سرود
باز باید به سفر کرد سلام
در نباید آبادی که در آن عشق، گناه،
زیبایی جرم
وه! که چه جرم زیبایی ست
دستسودن به تن قهوهیی گرم تفنگ
بر سر کتف و کمر از چپ و راست
ضربدر وارهیی از خرمن زرین فشنگ آویزان
لکه و یورتمه رفتن به شتاب
از میان وزش وحشی سمفونی شلیک که یک لحظه ندارد پایان
بی هراس از گزش خونی زنبور گلوله،
در میدان
وه! که چه جرم زیبایی ست
داشتن دیدهیی آمیخته با خشم و غرور
از شکاف درجه تا مگسک، در خط ممتد همه بردوخته بر خال سیاه دل خصم
کجکی خم شده بر خانهٔ زین،
تاختن از دامنه تا قلب خطر
عکسی از هیبت پرهیب تو و اسب تو در آینهٔ رود مسافر به غروب
ثبت در قاب شفق
فخر باید که کند فخر به این منظرهٔ سرخ شکوه
زندگی زیباییست
زیبایی، جنگیدن
وه! که چه جرم زیباییست!
اینچنین مردن
دست در دست پگاه
شوق در شوق نگاه
بال در بال شرف.
زندگی زیباییست
زیبایی، جنگیدن
دشت مواج شقایق میگوید
به چه کارآیدت این کاسه خون
اگر ارزانی عشقی نشود
پسر زاگرس ای زادهٔ نی لبک و دانایی و شیر!
من نمیپرسم از تو
چه بگویم که نلرزد پا
از وداع یاران در بند
تا ملاقات شب چوبهٔ دار
دیرگاهیست که در آن سر مرگ
پرچمی سرخ برافراشتهام؛ برگ به برگش همه جان
من طنابم بر گردن
من صلیبم سر دوش
زندگی را
در تفنگی میبینم
که مرا کامل میسازد
بگذار
در نقاشی هر کودک کُرد
دود آبی تن باروت نمادی باشد از صبح
این برای شرف ایرانی بودن کافی ست
...
آه!
میتراواند چشم
واژه ساکت اشک
باورم نیست رفیق!
رفته باشی با مرگ
قلب تو در تن هر واژه من
طبل میکوبد با شوق
سبز مانی، سفرت خیر! برادر جانم فرزاد!