728 x 90

رویداد تاریخی

درروشنای رمضان (20)

-

روشنایی رمضان
روشنایی رمضان

پدر خاک، خاک را ترک می‌کند

زمان، بیستم رمضان سال چهلم پس‌از هجرت است و مکان، کوفه، پایتخت قدرت و حکومت مسلط دوران. انبوه مردم که بیشترشان توده فقیر و محروم شهرند، آشفته‌حال و گریان، خانه‌یی محقر و گلین را درمیان گرفته‌اند.
تاریخ که اندکی گیج به‌نظر می‌رسد، از مردمی که خانه را احاطه کرده‌اند، می‌پرسد، این خانه، خانه کیست؟ مردم، جویده‌جویده و بغض‌آلود جواب می‌دهند این، خانه امیرالمؤمنین علی است! تاریخ با شگفتی به‌ خانه و به مردم می‌نگرد و ناباورانه می‌پرسد آیا این‌جا مقر حکمران امپراتوری اسلامی است؟ مردم که حرفهای این غریبه چندان برایشان مفهوم نیست، سری تکان می‌دهند و تکرار می‌کنند، این‌جا خانه امیرالمؤمنین علی است! تاریخ، نگاهی به خانه می‌اندازد و آن‌را با دیگر خانه‌های شهر مقایسه می‌کند، خانه‌یی محقر و گلین به طول۵۱ و عرض 10گام، که نه‌تنها هیچ نشانی از جلال و جبروت در‌خور حکمران چنین امپراتوری پهناوری که قلمروش از روم تا ایران گسترده، در خود ندارد؛ بلکه حتی از بسیاری خانه‌های معمولی این شهر فقیر و زارع‌نشین نیز پست‌تر می‌نماید.
تاریخ با چشمانش که افقها را در‌می‌نوردد، به شرق و غرب زمین می‌نگرد، کاخ مرمرین و پرشکوه قیصر را در روم، کاخ پر‌ابهت کسری را در تیسفون، کاخ افسانه‌یی امپراتور چین را در شهر ممنوعه و کاخ پرجبروت فرعون را در دلتای رود نیل می‌نگرد و سپس حیرت‌زده به این خانه گلی خیره می‌ماند.
مردم بغض‌کرده به‌کسانی که شتاب‌زده و پریشان در آمد‌و‌شد به‌ خانه هستند، التماس می‌کنند و می‌خواهند یک‌بار دیگر امیرالمؤمنین را ببینند و یک‌بار دیگر با او سخن بگویند، این درخواست به گوش علی می‌رسد و او اشاره می‌کند، بگذارید مردم بیایند. اما خانه، گنجایش زیادی ندارد و به‌ناچار 15 الی 20نفر که بی‌تاب‌ترند به درون خانه می‌روند. تاریخ نیز درمیان آنان به درون می‌خزد.
از حیاطی کوچک می‌گذرند و در سمت چپ پس‌از عبور از یک دهلیز باریک به اتاق نسبتاً بزرگی وارد می‌شوند که از روزنه کوچکی در سقف، نور روز به درون می‌تابد. این اتاقی است که امیرالمؤمنین در آن مأموران و مراجعان را می‌پذیرد و به کارهایشان رسیدگی می‌کند. تاریخ خشکش می‌زند! آری این خود علی است که در یک‌سوی اتاق و درحالی‌که دستاری زردرنگ که شتکهای خون، جای‌جای آن‌را رنگین کرده، با چهره‌یی آرام و همچنان پرصلابت در بستری ساده با تشکی از لیف خرما آرمیده است… تاریخ، او را خوب می‌شناسد.
او همان است که از کودکی همه‌جا سایه‌به‌سایه و دوش‌به‌دوش پیامبر، راه سپرده است. تاریخ، او را در دل شب هول‌انگیز هجرت، در بستر پیامبر و رودر‌روی دشمنان تیغ‌آخته پیامبر دیده است.
تاریخ، سپس او را در جنگهای متعدد و مهیبی که همچون سپری در برابر پیامبر ایستاده بود به‌خاطر می‌آورد. او را در بدر دیده است، در احد دیده است. به‌یاد دارد که در احد با آن‌که بیش از 70زخم برتن داشت و از سراسر پیکرش خون جاری بود، اما شعله‌ور از عشق و غیرت سر از پا نمی‌شناخت و همچون شیری غران و خروشان، یک‌تنه از پیامبر دفاع می‌کرد.
تاریخ، او را در محاصره خوفناک مدینه و در جنگ خندق نیز دیده است. دیده است که چگونه عمروبن عبدود، جنگاور بی‌هماورد عرب را به‌خاک افکند. او را در جنگ خیبر و به‌هنگام گشودن مستحکم‌ترین دژهای دشمنان دیده است. او را به‌هنگام فتح مکه و شکستن بتها در خانه کعبه نیز دیده است. در آن هنگامه‌ها علی، پهلوانی بیست‌و‌چند ساله بود و اکنون 60سالگی را پشت‌سر گذاشته است. چهره‌اش را گذر ایام و زخمهای متعدد شمشیر، شیار زده و همچون کوهی از صخره‌های خارا به او ابهتی خیره‌کننده بخشیده است. برف سپید پیری نیز اکنون بر‌این کوهسار پرصلابت نشسته، برفی که حالا با خون و خونابه فرق ‌شکافته‌اش لاله‌گون شده است. اما بازوان ستبر و عضلات سنگ‌آسایش، گویی ارابه زمان بر ‌آنها نگذشته است.
تاریخ، او را در همین چهار سال آخر، یعنی در دوران پرغوغای خلافتش نیز دیده است که در حدود 60سالگی، چگونه با شور و قدرت شجاعترین جنگاوران جوان در معرکه‌های هولناک جنگ فرو می‌رفت و شمشیرش چون داسی که در گندمزار افتد، صفوف دشمنان را می‌شکافت و در هر سو آنان را چون برگهای خزان‌زده بر‌زمین می‌ریخت.
راستی، تاریخ او را در ۵۲سال سکوتش و در دورانی که استخوان درگلو و خار در چشم، دم‌ بر‌نمی‌آورد نیز اگر‌چه گهگاه و به‌ندرت، دیده است. دیده است که چگونه در گرمای سوزان تابستان عربستان، در نخلستانها و کشتزارها کار می‌کرده، دیده است که چگونه رگه‌های آب را در دل زمین، همچون رگهای برآمده دستانش به‌خوبی می‌شناخت. با دستهای خود چاه می‌کند و هنگامی که رگ زمین باز می‌شد و آب، فوران می‌کرد، پدر خاک سراپا آغشته به خاک و گل از چاه بیرون می‌آمد و درحالی‌که هنوز نفس‌نفس می‌زد و دانه‌های درشت عرق، همه پیشانی و صورتش را پوشانده بود، همان‌جا و بر‌سر چاه، دوات و قلم طلب می‌کرد و چاه آبی را که خود با دستانش کنده و نخلستانی را که خود پرورده بود، به تهیدستان و یتیمان مدینه وقف می‌نمود.
و اکنون علی در بستر آرمیده است.
مردم اکنون درحالی‌که بغض، راه نفسهایشان را بسته، گرداگرد بستر علی حلقه زده‌اند و درخواست می‌کنند که امیرالمؤمنین سخن بگوید. علی از اطرافیانش می‌خواهد که متکایی برایش بگذارند تا بتواند بنشیند و با مردم سخن بگوید؛ و به‌زحمت می‌نشیند. چشمهای نجیب اما نافذش که ‌گویی اعماق هرکس و هر چیز را می‌خواند، به آرامی روی یکایک مردمی که گرداگردش را گرفته‌اند، می‌لغزد و به روی آنان لبخند می‌زند. در لبخند مهربان و آرامش، هیچ نشانی از درد هولناکی که تا مغز استخوان را می‌گدازد، دیده نمی‌شود. آخر، علی و درد، آشنای یکدیگرند.
نگاه نافذ علی، ناگهان به‌تاریخ که در گوشه‌یی کز کرده است می‌افتد، آن‌دو، یکدیگر را خوب می‌شناسند. تاریخ از این نگاه عجیب و ملامتگر به خود می‌لرزد. او را یارای نگریستن به چشمان علی نیست. از شرم سرش را به‌زیر می‌اندازد و اکنون تنها به صدای علی که در فضا طنین‌انداز شده گوش می‌سپارد.
علی خطاب به مردم از مرگ، این راز سربه‌مهر هستی سخن می‌گوید:

«ای مردم، هرکس درحالی‌که از مرگ می‌گریزد، در حین گریز، ناگهان آن‌را در برابر خود می‌یابد. مدت عمر، میدان راندن توسن جان است به‌سوی اجل. و فرار از مرگ، نزدیک‌شدن به‌آن است، زیرا در هر نفسی که برای زنده‌ماندن می‌کشید، بی‌آن‌که بدانید گامی به‌سوی مرگ بر‌می‌دارید» (۱).

علی درحالی‌که به ‌نقطه‌یی نامعلوم می‌نگرد و چنان‌که ‌گویی خاطره‌های خود را می‌کاود، می‌گوید:

چه بسیار روزها که گذراندم و درباره این سرّ پنهان و راز مرگ کنکاش نمودم. اما خدا جز پنهان‌داشتن آن‌را نخواسته است. هیهات که این دانش، از فرزند انسان، نهان و پوشیده شده است».

مدتی سکوت حاکم می‌شود، بار‌دیگر با صدای علی، تاریخ به خود می‌آید:

«اما سفارش و وصیت من به شما این است که هیچ‌کس و هیچ‌چیز را با خدا شریک قرار ندهید و سنت محمد را که درود خدا بر‌او و خاندانش باد، تباه و ضایع نگردانید. این دو ستون توحید و سنت را به‌پا دارید. و این دو چراغ را پیوسته فروزان نگهدارید. تا آنگاه که از گرداگرد این دو رکن پراکنده نشوید، سزاوار ملامتی نیستید. خدا هرکس را به‌اندازه تواناییش تکلیف نموده و بر‌نادانان سبک گرفته و راه توبه را باز گذاشته است. بدانید که پروردگار شما پروردگاری مهربان است. پیامبر و پیشوای شما نیز پیشوایی دانا و دینتان، دینی استوار است.
من دیروز همنشین و در کنار شما بودم، امروز برای شما پند و عبرتم و فردا از میان شما می‌روم، خدا من و شما را بیامرزد. اگر جای پا در این لغزشگاه دنیا استوار ماند و من زنده ماندم، پس مراد شما حاصل است و اگر قدم لغزید و من در‌گذشتم، بدانید که ما در سایه‌سار ‌شاخه‌های درختان، در وزش نسیم و در زیر سایه ابرهایی که در ‌آسمان متراکم می‌شوند یا از هم می‌پاشند، زندگی کرد‌ه‌ایم».


و تاریخ بار دیگر در حیرت فرو می‌رود که این کیست که در بستر مرگ، این‌گونه لطیف و عمیق سخن می‌گوید؟ شیر غران عرصه‌های مخوف پیکار؟ عارف دل‌سوخته و زاهد شبهای بیدار؟ یا شاعری باریک‌بین و لطیف‌اندیش؟ یا سخنوری بلیغ و چیره‌دست؟ چگونه همه این ابعاد متضاد می‌تواند در انسانی جمع شود؟
لبهای داغمه بسته علی، بار دیگر به سخن باز می‌شود و ادامه می‌دهد و این‌بار از تنهاییش در زمانه خود سخن می‌گوید:

«همسایه‌یی برای شما بودم که تنها پیکرم چند روزی در کنار شما بود. به‌زودی پیکر بی‌جانم را بدرقه خواهید کرد. پیکرم را خواهید دید که از حرکت و جنبش باز ایستاده و لبانم که از گفتار فروبسته است. باشد که آرامش پیکرم، فروبستن دیده‌ام و سکون اندامهایم برای شما پند و موعظه باشد. همانا که آن خاموشی و سکون و سکوت برای شما از هر گفتار شیوا، پندآموزتر و عبرت‌انگیز‌تر است. من اکنون با شما وداع می‌کنم، به‌سان وداع کسی که می‌داند دوباره شما را خواهد دید.
فردا به‌یاد ایام من می‌افتید و خدا از نهانیهای کار من و حکومتم برای شما پرده بر‌می‌دارد. آنگاه اندیشه‌های من برای شما آشکار خواهد گشت و پس‌از خالی‌شدن مسندم و مستقرشدن کس دیگری بر‌این مسند مرا خواهید شناخت».


سخن علی به این‌جا که می‌رسد، مردم همچون کودکانی که در مرگ پدر مویه کنند به‌شدت اشک می‌ریزند، علی که بی‌تابی آنان را می‌بیند ‌بار دیگر لب به‌تسلی گشوده و با لحنی مهربان می‌افزاید:

«اگر زنده ماندم خودم صاحب‌اختیار خون و جانم هستم و اگر مردم، مرگ، وعده‌گاه من است. اگر از‌آن‌که به من ضربت‌زده است گذشت کنید، آن بخشش و گذشت برای من موجب نزدیکی به‌خدا و برای شما موجب نیکی و ثواب است. پس‌از او درگذرید و از گناهش چشم بپوشید. مگر شما دوست ندارید که خداوند بر‌شما ببخشاید و از گناهان شما درگذرد؟ مبادا بعداز من به‌جان مردم بیفتید و به این بهانه که امیرالمؤمنین را کشتند خون بریزید» (۲).

علی اکنون دیگر به‌زحمت سخن می‌گوید و سخن گفتن، باقیمانده توانش را بیش از پیش تحلیل برده است. مردم به‌خواهش فرزندان علی و با چشمانی ‌اشک‌بار، خانه را ترک می‌کنند، اما تاریخ را یارای تکان‌خوردن نیست و همچنان با چشمهای خیره و شگفت‌زده و از کنج آن اتاق گلی، به علی که در بستر آرمیده می‌نگرد و در خاطره‌های دور و دراز خویش جستجو می‌کند و با خود می‌اندیشد: «مانند علی کجا و کی بوده و کجا و کی خواهد بود؟» لحظات به‌تندی می‌گذرند و علی با هر نفس، گامی به‌فرجام خود و به ‌وعده‌گاه خویش با محبوبش نزدیک می‌شود.

ای زمان درنگ کن! ‌ ای خورشید از طلوع و غروب باز بایست. ‌ای زمین مگر نمی‌دانی که یتیم خواهی شد؟ مگر نمی‌دانی که پدر خاک‌ (۳)، دارد این جهان خاکی را ترک می‌کند؟ ‌ای ستاره سحری، پس‌از علی دیگر بر‌چشمان همیشه‌بیدار چه کسی طلوع خواهی کرد؟

اما هیهات که زمین و زمان از چرخش باز نمی‌ایستند، هیهات که مرگ بر ‌پیشانی فرزند انسان نوشته شده است. اگر‌چه انسانی عظیم‌تر از همه هستی یعنی علی باشد و علی نیز در بیست‌و‌یکمین سحر ماه رمضان، به‌سوی او رخت کشید و خاک برای همیشه یتیم شد…


آری علی رفت، ولی جا‌پای او در تاریخ، ازبین‌رفتنی نیست و تا جاودان بر‌جا خواهد ماند. جاپاهایی که چون چراغی فروزان راه را فرا‌روی فرزند انسان روشن کرده است.


پانویس ــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ـ آغاز خطبه ۱۴۹ نهج‌البلاغه
۲ـ انتهای همان خطبه
۳ـ ابوتراب یعنی پدر خاک، لقبی است که پیامبر به علی داده بود.



										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/610c56e0-4bea-420b-80cb-b75f2d45e995"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات