علی کجاست؟
علی کجاست؟ آیا خورشیدی در بیکران هستی، و در گذشتهی زمان؟
امروز تقویم را ورق زدم. رمضان آمده و روزهایش را طی میکند.
و زمان درمیانه رمضان، به روزهای علی میرسد. من از خود میپرسم:
ـ علی کجاست؟ آیا در گذشتههای دورشده، طلوع و افول کرد؟ آیا حتی خورشیدیست در افقهای یاد و خاطره؟ یا حتی پیشوایی، سرداری، پرچمی در سرودهای ستایش؟
کسی پاسخم را نمیدهد. کاش کسی میتوانست پاسخم دهد!
زمان، جادهایست طولانی در پشت سر. که آنچه گذشته را، در پیچ و خمهای بسیار خود پنهان کرده است. آنچه در گذشته طلوع کرده، در گذشته پایان یافته. و یا در یادها نیز گم شده، و یا بهصورت خاطرهیی تاریخی، در همان دورها مانده. اگر خورشیدی بوده است، برای حال ما، در شب تاریک ستمها، به طلوعی در افقی حسرتآور تبدیل شده است.
حال باز میپرسم، آیا علی، آن خورشید فروزان، درافق پشت سر مانده است. در اندوه بیپاسخی، فرو رفتهام که ناگهان صدایی مرا بهخود میآورد:
ـ سلام! من علی هستم!
ـ تو! علی! از اعماق گذشته با من سخن میگویی؟
ـ نه! از همهجای زمان و اینک از تمامی پهنای اکنون.
ـ همین اکنون؟
ـ همین اکنون!
ـ تو که آنشب با فرق شکافته از دنیای ما پرکشیدی! هنوز هستی؟
ـ آری! من! اما بهجایی پر نکشیدم! جاوید شدم!
ـ در چه؟
ـ در قلبهایی که بهشوق دنیایی انسانی میتپند. در گامهایی که به سوی رهایی میروند.
ـ آری! آری! یکبار دیگر نیز در همانزمانه خودت، چنین سخنی گفته بودی! آنگاه که از جنگ جمل برمیگشتی.
ـ آری! یادت هست. بهآنکه آرزو میکرد برادرش در نبرد همراه ما بوده باشد، گفتم.
ـ من آن کلام را حفظ کردم. گفتی:
أ هوی أخیک معنا؟
آیا آرزوی دل برادرت با ما بود؟
و او گفت آری
و تو گفتی:
فقد شهدنا و لقد شهدنا فی عسکرنا هذا أقوام فی أصلاب الرّجال و أرحام النّساء سیرعف بهم الزّمان و یقوی بهم الإیمان
به یقین با ما بوده است. و با ما بودند در این ارتش ما، اقوامی که هنوز در پشت مردها و رحم زنان آیندهاند. و زمان بهوسیله آنها پیشی میگیرد و ایمان بهوسیله آنان نیرو مییابد.
ـ خوب کلام من را به یاد داری! اما بهنظر میرسد بهآن گفته، باور نداشتهای؟
ـ از کجا چنین میگویی؟
از آنجا که از حضور من اینجا حیرت کردی؟
ـ راست میگویی! آخر درک این گفته از توان فهم من بالاتر بود. هنوز هم نمیفهم که چگونه تو، از ورای قرنها با من سخن میگویی؟ تویی که قرنها پیش به شهادت رسیدی! من تنها همین را میفهمم که تو اگر میبودی، چقدر درد میکشیدی.
ـ آفرین! درد میکشم!
ـ بله! من تو را همینقدر میفهمم! که اگر در زمانه ما میبودی، چاهها از گریهات پر میشد! گاه تو را حس میکنم! میگویم کاش شاهد زمانه ما نباشی؟
ـ مگر میشود؟
ـ آخر، میفهمم که چقدر آتش میگرفتی. از شنیدن گرسنگیها و فقر مردم ما! از رنج زندانیان ما. از شرم نگاه پدران بیکار، که با دستهای خالی بر سفره کودکان خود مینگرند. تو! یاعلی! نمیدانم چگونه میتوانی تحمل کنی ستمی را که برزنان زمانه ما میرود. تویی که میگفتی اگر مرد مسلمانی از شرم بمیرد ملامتی بر او نیست وقتی که میشنود که خلخالی از پای زنی یهودی به ستم ربودهاند. و حالا...
ـ میدانم! میبینم!
ـ و حالا رجالگان بر سر بازارها، برچارراهها، راه برزنان میبندند و هر بیحرمتی درحق آنان روا میدارند. میربایندشان و سربهنیستشان میکنند و شوهرانشان را نیز در زندانها میکشند. میدانی علی…
ـ همیشه به این فکر میکنم که اگر میبودی و میدیدی چشمهای مظلومانی که سنگسار میشوند، یا جوانانی که بردار کشیده میشوند، چه رنگی از مظلومیت دارد، کودکانی که بهفروش میروند، آه… حکایت این شکایت پایانی ندارد. اگر میبودی و میشنیدی که احبار و رهبان این زمانه، این آخوندهای رذل و شقاوتپیشه، چه ثروتها از سرمایههای محرومان گرد آوردهاند، و چه کاخهای گرانقیمتی برای خویش ساختهاند، چه میکشیدی؟ تویی که شبها کیسه آرد بر دوش به درخانه محرومان میرفتی! اگر میدیدی که در خانهها، نه آلونکهای حلبی و کارتنی این مردم، چه نگاههای محرومی بر سفره دوخته شده، چه بیمارانی در تب و رنج، بیدارو، با مرگ ملاقات میکنند… آه علی! نمیدانم اگر میدیدی یا میشنیدی!؟
ـ آری! هم شنیدهام هم دیدهام! و میبینم!
ـ میبینی؟!… همه را؟!
ـ آری!
ـ یعنی تو هستی؟ تو در اکنون ما هستی؟
ـ آری! هستم که میبینم!
ـ اگر بهآن سخن من باور میداشتی، میتوانستی حضور من را در همهجا ببینی.
ـ در چه چیز!
ـ باید خوب بنگری! خوب اندیشه کنی! اکنون دمی بیندیش! اگر بخواهی مرا ببینی در کجا جلوهگر خواهم بود؟
ـ اگر به عقل خود بخواهم بگویم، میگویم آنجا که کودکان محروم خلق من، درخانههای سرد، گرسنه به دستهای پدر مینگرند، تو باید آنجا روحی خروشان باشی! خشمی بیتاب! که فرداروز، از خانه به خیابان میشتابد و با سنگ، و با هرچه در کف، بر خیل دجالان و رجالگانشان میتازد!
ـ آفرین! خوب حدس زدی! خب من همانجا هم هستم!
اگر به حس خود بخواهم بگویم، که تو کجایی، میگویم، آنجا که در چارراهها بر زنان بیحرمتی میکنند، تو موج خشمی هستی در قلب جوانی که تاخت برمیدارد و آتش به مرکب مزدوران میاندازد.
ـ خب! همانجا هم هستم. دیگر!
میگویم، آنجا که در زندانها، بازجویان و شکنجهگران متجاوز، زندانی دستبسته را میزنند، تو موجی از کینهای که در سلولهای اطراف، سوگند میخورد که خشتخشت ستم را برکند.
ـ خب! همانجایم دیگر! مگر صدایم را نشنیدهای؟
ـ نه!… یعنی چراچرا… صدای یک زندانی را به یاد میآوردم که سوگند خورد که پابرجا بماند و به دجالان گفت بیایید! بیایید من را نیز بر دار کشید!
ـ دیدی من همانجا بودم.
ـ کمکم دارم حست میکنم. کمکم دارم معنای آن حرفت را میفهمم. کمکم دارم میبینمت! نکند که تو همان پرچمی! همان پرچم سرخ که بر آن نوشته است هیهات!
ـ همان هم هستم! همان که بر فراز برج رزمآوران در بادها دراهتزاز بود. آنروز که خیل رجالگان با تیر و تبر هجوم آوردند! آنروز من آنجا بودم.
ـ حال من در حیرتم که تو همواره من را دیده بودی! و باز میگویی تو از کجا به اکنون آمدهای!؟
ـ نه!… ایمان آوردم… باور کردم… اکنون علی! تو را در همهجا حی و حاضر میبینم. حتی در آنسوی جهان!
ـ آنسوی جهان؟
ـ آری! آنجا که هموطنم اشک به چشم میآورد و گرسنه بر سطح خیابان، برای رزمآوران میهنم اعتصاب میکند.
ـ آفرین!
ـ مرا خوب نیک دریافتهای!
ـ علی! میتوانم یک چیز دیگر نیز بگویم؟!
ـ چه؟
ـ تو را در وجودهایی بیگانه نیز میبینم! آنان که از خون و سرزمینی دیگرند و به گونهای دیگر سخن میگویند و شاید به دین تو نیز نیستند!
ـ بازخطا کردی! میدانم کهها را میگویی! آن قلبهای عاشقی که به انسانیت و محبت و شوق آزادی همه انسانها میتپد. آنها را میگویی! چرا بیگانهشان خواندی! کمی مرا به خشم آوردی! آنها نیز درمنند و من در آنها نیز هستم.
ـ علی مرا ببخش! که تو را زاده و متعلق به پارهیی از زمین دانستم.
ـ میبخشم! میدانم که قصد بدی نداشتی! اکنون برخیز! که با هم روانه شویم. که من آن خشمم، من آن عزمم، من آن عشقم، من آن محبت دلهای انسانهایم. من آن پرچمم! که در دستهای رزمندگان پیروز جهان، ریشه همه ستمکاران را برمیکند. برخیز! تا دراهتزاز آیی!