۱ اردیبهشت۱۳۵۹ – ۲۱ آوریل۱۹۸۰:
زندگی خالی نیست
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست
آری.تاشقایق هست زندگی باید کرد
در دل من چیزیست، مثل یکبیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بیتابم که دلم میخواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه
دورها آوایی هست که مرا میخواند
چه کسی بود صدا زد سهراب؟
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست
آری.تاشقایق هست زندگی باید کرد
در دل من چیزیست، مثل یکبیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بیتابم که دلم میخواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه
دورها آوایی هست که مرا میخواند
چه کسی بود صدا زد سهراب؟
سهراب سپهری در پانزدهم مهر۱۳۰۷ در کاشان بدنیا آمد
سهراب، شاعری است که شعرش طراحی لحظههای شاعرانهاش بود و نقاشیاش لبریز از شعر
سپهری در شعر دارای سبک ویژهيی بود و از او ۸کتاب شعر برجای مانده است
اولین کتاب سهراب ،”مرگ رنگ” در سال ۱۳۳۰ بهچاپ رسید و آخرین اثرش ” مجموعه هشتکتاب ” نام داشت که در سال ۱۳۵۵ بهپایان رسید.
آثار دیگر او عبارتد از:
آوار آفتاب، شرق اندوه، صدای پای آب، مسافر، حجم سبز، ما هیچ، ما نگاه .
سهراب سپهری در اول اریبهشت ۱۳۵۹ در تهران درگذشت.
شادروان غلامحسین ساعدی درباره سهراب نوشته:
«خیلی آدم غریبی بود. اصلاً و مطلقاً اعتنا بههیچچیز نداشت. واقعاً اینجوری بود. همینطور خودش غریب بود که شعرش غریبه و نقاشیهایش غریبه. گاهی وقتها مثلاً میچسبونند که سبک ژاپنی کار میکرده، اصلاً اینجوری نیست. او کاشانی بود.سال۱۳۳۰ شروع کرد بهانتشار جنگ شعر و اینو همینطور ادامه داد. داد و داد و داد و هزاران کار کرد. ولی آدمی بود که هیچوقت خودشرو مطرح نمیکرد. تابلوهاشو اصلاً جدی نمیگرفت. اینآدم یکدفعه میرفت اطراف کاشان و روی خاک میخوابید. شعری که میساخت، میساخت عین تابلو. خیلی دقیق کار میکرد و اصلاً برای خودش کار نمیکرد. میدونست برای کی کار میکنه. آره همیشه یکدنیا در جلو چشمش بود، واقعاً عین یکآینه بهاون نگاه میکرد. هزاران دفعه بهمن گفت: غلامحسین من خودمرو خیلی کوچک میبینم در مقابل اینآینه، چرا من اینقدر کوچکم.
تنها آدمی که خیلی واقعاً بهطور صریح اعتراف کرد، فروغ فرخزاد بود. فروغ فرخزاد یکروز بهمن گفت تنهاچیزی که تاحالا یاد گرفتم، از سهرابه. گفتم بابت چی؟ وزن و قافیه شعر؟ ریتم؟ اینها؟ چی؟ نمیفهمم چی میگی؟ دقیق گفت: تواضع؛ تواضع رو از او یاد گرفتم.
همیشه اینجوری بود. مهمترین کار سهراب نه شعرشه، نه تابلوهاشه، مهمترین کار سهراب، زندگیشه. آزادهوار زندگی کرد و دردناک مرد».
شعر صدای پای آب
اهل کاشانم.
روزگارم بد نیست.
تکه نانی دارم.
خردههوشی.سر سوزن ذوقیمادری دارم بهتر از برگ درخت.
دوستانی بهتر از آب روان و خدایی که در ایننزدیکیست.
لای اینشببوها.پای آنکاج بلند روی آگاهی آب.روی قانون گیاه.
اهل کاشانم. پیشهام نقاشی است گاه گاهی قفسی میسازم با رنگ.
میفروشم بهشما تا بهآواز شقایق که در آنزندانیست، دل تنهاییتان تازه شود.
اهل کاشانم.اما شهرمن کاشان نیست.
شهرمن گمشده است
من با تاب.من با تب.خانهيی در طرف دیگر شب ساختهام
من در اینخانه بهگمنامی نمناک علف نزدیکم
من صدای نفس باغچه را میشنوم. و صدای ظلمت را.
وقتی از برگی میریزدو صدای سرفه روشنی از پشت درخت.
عطسه آب از هررخنه سنگ
روزگارم بد نیست.
تکه نانی دارم.
خردههوشی.سر سوزن ذوقیمادری دارم بهتر از برگ درخت.
دوستانی بهتر از آب روان و خدایی که در ایننزدیکیست.
لای اینشببوها.پای آنکاج بلند روی آگاهی آب.روی قانون گیاه.
اهل کاشانم. پیشهام نقاشی است گاه گاهی قفسی میسازم با رنگ.
میفروشم بهشما تا بهآواز شقایق که در آنزندانیست، دل تنهاییتان تازه شود.
اهل کاشانم.اما شهرمن کاشان نیست.
شهرمن گمشده است
من با تاب.من با تب.خانهيی در طرف دیگر شب ساختهام
من در اینخانه بهگمنامی نمناک علف نزدیکم
من صدای نفس باغچه را میشنوم. و صدای ظلمت را.
وقتی از برگی میریزدو صدای سرفه روشنی از پشت درخت.
عطسه آب از هررخنه سنگ