اعتراف یکی از بازجویان حکومت نظامی، بعد از کودتای ۲۸مرداد، به گوشهیی از شکنجه وارطان سالاخانیان:
«انگشت سبابه وارطان را گرفتم و به عقب فشار دادم. وارطان گفت: میشکند. من باز هم فشار دادم، لعنتی، حرف نمیزد. وارطان گفت: میشکند، با تمام نیرویم فشار دادم. صورت وارطان مثل سنگ بود. لب از لب باز نمیکرد. باز هم فشار دادم. وارطان گفت: میشکند. خشمگین شدم. مرا مسخره میکرد. باز هم فشار دادم. صدایی برخاست. وارطان گفت که دیدی گفتم میشکند. نگاه کردم انگشت شکسته بود. وارطان به من پوزخند میزد»
«وارطان سالاخانیان»، نامی است که بیگمان دوشادوش جاودانگی است. این نام دلانگیز، بهاندازه روح بلند و مرگناپذیر صاحبش زیباست. از آن نامهایی است که پوسیدن و فراموششدن نمیشناسند. چون عقیق گل سرخ، حتی اگر در زیر خروارها خاک خفته باشد اما با آغاز ترانههای باران و دوره کردنهای بهار، حیات و درخشش و عطرآمیزی میآغازند و مشام جهان را معطر میکنند. نامهایی که تداوم و چرایی زیستن انساناند.
«مرغ سکوت، جوجه مرگی فجیع را، در آشیان به بیضه نشسته بود». کودتای سیاه 28مرداد آمده بود تا به همه چیز پایان دهد. پیشوای آزادی را به بند کشد و به تبعید احمدآباد بفرستد. اشتیاق سرکش را از حضور در خیابانها مانع شود، هر سری را که بر شانهٴ صاحبش میارزید به مسلخ ببرد. صداها را در گلو ببرد، استخوانها را بشکند و به خلق بگوید حاکمیت ملت بر سرنوشت خود و آرزوی ملی شدن صنعت نفت، حرام است و باید به چکمههای خفت تن داد.
کودتا، سرنیزههای خون آلود را به رژه در خیابانها واداشت. هر جا شرفی یافت دستبند زد. هر گوشه جرأتی سرک کشید آن را با گلوله خاموش کرد.
وقتی در خیابانها چنین بود، زندانها چگونه میتوانست باشد. آنجا که تنها یک حکم در جریان است؛ شکنجه و مرگ. در پس پشت سلولهای قرق گشته با سکوت، تنها گفتگوی مجاز، صدای وزیدن شلاق بر پوست بیدفاع قربانیان است و تنها سمفونی مجاز ترجیع گوش آزار درد. آنجا جایی است که امتداد شب با صدای تیرهای خلاص شماره میشود.
عظمت مقاومت وارطان و رزمآورانی مانند محمود کوچک شوشتری را هنگامی میتوان بیشتر دریافت و به مباهات نشست که بدانیم بعد از خیانت حزب توده، و همسرایان دوزخ طینت او، هر نوع مقاومت، کاری بیهوده و حرکتی بر خلاف خواست رایج بود. وارطان که اواخر سال 1332 به جرم فروش نشریه در تهران دستگیر شده بود، از آنانی بود که این منطق سیاه را گردن ننهاد و به همین جرم به وحشیانهترین نوع شکنجهها سلام کرد. گویی مانند خسرو روزبه و محمود کوچک شبستری و دیگر ستارگان درشت سحری، یک تنه داشت تاوان خیانتی جریانوار را میپرداخت.
آری، بر خلاف زردرویان زمستان دل؛ آنان که در هنگام وزیدن توفان بزدلانه در برابرش کرنش میکنند تا نکبت از شانههای خمیده آنان سر بخورد و سر برود، وارطان سرخ رویی آغازید. زیرا بنفشه بود. «حریق شعلهٴ گوگردی» خود را برافراخت تا زمهریر سرکش استبداد را به آتش کشد و «بودن» و «نبود شدن» را معنایی نو بخشد.
صادقانه اعتراف میکنم؛ و از این اعتراف به خود میبالم که بارها با خواندن این شعر، نتوانستهام از شدت تأثر خویش را نگاهدارم و با گونههای اشک آلود، به عظمت انسان آزادیخواه و آرمانگرا نیندیشم.
وارطان! بهار خنده زد و ارغوان شکفت
در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر
دست از گمان بدار!
بودن به از نبود شدن خاصه در بهار
گویی وارطان در یاختههای جادویی این شعر زنده است؛ چه میگویم؟! این وارطان است که با قلم احمد شاملو به این شعر خون، تپش و جاودانگی داده است.
وارطان با مژده «شکست زمستان»، گل داد و رفت. شکنجهگراناش، جسد شلاق آجین او را به موجهای جاجرود انداختند تا جنایت را کتمان کنند اما جاجرود وارطان را فرونبلعید و به خلقی که وارطان بهخاطر آنان سرباخته بود، بازپس داد؛ همانگونه که ارس، صمد را نبلعید بلکه در موجهای سرکش خود تکرار و باز تکرار کرد.
و این تکرار تصاعدی، هنوز هم ادامه دارد...
«انگشت سبابه وارطان را گرفتم و به عقب فشار دادم. وارطان گفت: میشکند. من باز هم فشار دادم، لعنتی، حرف نمیزد. وارطان گفت: میشکند، با تمام نیرویم فشار دادم. صورت وارطان مثل سنگ بود. لب از لب باز نمیکرد. باز هم فشار دادم. وارطان گفت: میشکند. خشمگین شدم. مرا مسخره میکرد. باز هم فشار دادم. صدایی برخاست. وارطان گفت که دیدی گفتم میشکند. نگاه کردم انگشت شکسته بود. وارطان به من پوزخند میزد»
«وارطان سالاخانیان»، نامی است که بیگمان دوشادوش جاودانگی است. این نام دلانگیز، بهاندازه روح بلند و مرگناپذیر صاحبش زیباست. از آن نامهایی است که پوسیدن و فراموششدن نمیشناسند. چون عقیق گل سرخ، حتی اگر در زیر خروارها خاک خفته باشد اما با آغاز ترانههای باران و دوره کردنهای بهار، حیات و درخشش و عطرآمیزی میآغازند و مشام جهان را معطر میکنند. نامهایی که تداوم و چرایی زیستن انساناند.
«مرغ سکوت، جوجه مرگی فجیع را، در آشیان به بیضه نشسته بود». کودتای سیاه 28مرداد آمده بود تا به همه چیز پایان دهد. پیشوای آزادی را به بند کشد و به تبعید احمدآباد بفرستد. اشتیاق سرکش را از حضور در خیابانها مانع شود، هر سری را که بر شانهٴ صاحبش میارزید به مسلخ ببرد. صداها را در گلو ببرد، استخوانها را بشکند و به خلق بگوید حاکمیت ملت بر سرنوشت خود و آرزوی ملی شدن صنعت نفت، حرام است و باید به چکمههای خفت تن داد.
کودتا، سرنیزههای خون آلود را به رژه در خیابانها واداشت. هر جا شرفی یافت دستبند زد. هر گوشه جرأتی سرک کشید آن را با گلوله خاموش کرد.
وقتی در خیابانها چنین بود، زندانها چگونه میتوانست باشد. آنجا که تنها یک حکم در جریان است؛ شکنجه و مرگ. در پس پشت سلولهای قرق گشته با سکوت، تنها گفتگوی مجاز، صدای وزیدن شلاق بر پوست بیدفاع قربانیان است و تنها سمفونی مجاز ترجیع گوش آزار درد. آنجا جایی است که امتداد شب با صدای تیرهای خلاص شماره میشود.
عظمت مقاومت وارطان و رزمآورانی مانند محمود کوچک شوشتری را هنگامی میتوان بیشتر دریافت و به مباهات نشست که بدانیم بعد از خیانت حزب توده، و همسرایان دوزخ طینت او، هر نوع مقاومت، کاری بیهوده و حرکتی بر خلاف خواست رایج بود. وارطان که اواخر سال 1332 به جرم فروش نشریه در تهران دستگیر شده بود، از آنانی بود که این منطق سیاه را گردن ننهاد و به همین جرم به وحشیانهترین نوع شکنجهها سلام کرد. گویی مانند خسرو روزبه و محمود کوچک شبستری و دیگر ستارگان درشت سحری، یک تنه داشت تاوان خیانتی جریانوار را میپرداخت.
آری، بر خلاف زردرویان زمستان دل؛ آنان که در هنگام وزیدن توفان بزدلانه در برابرش کرنش میکنند تا نکبت از شانههای خمیده آنان سر بخورد و سر برود، وارطان سرخ رویی آغازید. زیرا بنفشه بود. «حریق شعلهٴ گوگردی» خود را برافراخت تا زمهریر سرکش استبداد را به آتش کشد و «بودن» و «نبود شدن» را معنایی نو بخشد.
صادقانه اعتراف میکنم؛ و از این اعتراف به خود میبالم که بارها با خواندن این شعر، نتوانستهام از شدت تأثر خویش را نگاهدارم و با گونههای اشک آلود، به عظمت انسان آزادیخواه و آرمانگرا نیندیشم.
وارطان! بهار خنده زد و ارغوان شکفت
در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر
دست از گمان بدار!
بودن به از نبود شدن خاصه در بهار
گویی وارطان در یاختههای جادویی این شعر زنده است؛ چه میگویم؟! این وارطان است که با قلم احمد شاملو به این شعر خون، تپش و جاودانگی داده است.
وارطان با مژده «شکست زمستان»، گل داد و رفت. شکنجهگراناش، جسد شلاق آجین او را به موجهای جاجرود انداختند تا جنایت را کتمان کنند اما جاجرود وارطان را فرونبلعید و به خلقی که وارطان بهخاطر آنان سرباخته بود، بازپس داد؛ همانگونه که ارس، صمد را نبلعید بلکه در موجهای سرکش خود تکرار و باز تکرار کرد.
و این تکرار تصاعدی، هنوز هم ادامه دارد...