دل عـالمی بسوزی چـو عـذار بـرفروزی
چه قیامت است جانا! که به عاشقان نمودی؟
حافظ
***
چه قیامت است جانا! که به عاشقان نمودی؟
حافظ
***
آیین یادبود و بزرگداشت محمدعلی جابرزاده، مجلس انسی از انسانشناسی، انساندوستی و عشق و عرفان بود. ضیافتی بود که خصائل نیکو و زیبا و رهاساز، در آینههای متزاید شوندهٴ سخنرانان، در یکدیگر تکثیر میشدند. گرامیداشتی انسانی و نه فقط سیاسی و مبارزاتی و انقلابی.
حضور عزیز (مادر رضاییها) با چهرهی آرام و اندیشناک و شکیبا در نگریستن به رنجها و زخمهای روح و عواطف انسانی که رازهایش را در گاهگاههای فرود و وقوعش، با هیچ کس سخن نگفته است، جلوهیی دیگر از این مجلس انس و ضیافت احیا کننده بود. «عزیز»، زنیست خلاصهٴ عشقی بزرگوار و تبلور عاطفة تاریخ 60ساله ایرانزمین به محبوب آزادیاش. «عزیز» تجسم یک هستی و شاهد این توصیف احمد شاملو است که: «انسان، دنیاییست».
در یادبود محمدعلی جابرزاده، شاهد سفری از واقعیت به آرزو، از حقیقت به آرمان و از انسان تا عشق و تا بینهایتی که زبان وصف آن، از دایرهٴ خرد و اندیشهٴ محض فراتر میرود. زبانی گویای هستییی لطیفتر و جامعتر برای درک حقیقتهای نهفت انسان؛ هستییی اثیری و فراتر از حصار زیستن. همان تجسمها و تبلورها که بیان و ابرازشان کار شعر است. در این یادواره، ناظر گره خوردن خاطره، عشق، عاطفه، پیوندها و مشتاقیها هستیم؛ شاهد مشایعتی با پرهای صداقت عشق.
در چهار دهه گذشته، واژههایی در فرهنگ و ادبیات مقاومت ایران رشد کرده و بالغ گشتهاند که در تکرار خود، مکرر نیستند و مدام صیقل خورده و ترویج و تکثیر میشوند. این واژهها در ارتباطات درونی و بیرونی مقاومت و در رفت و آمدشان، با رویدادی فراگیر و همهجانبه، با شهیدی یا تغییر دورانی، زبانزد عناصر مقاومت میگردند و فرهنگ حاکم بر این جنبش بزرگ میشوند. به این واژهها و عبارتها دقت کنید: «پایداری، استواری، ایستادگی، ایمان تزلزل ناپذیر، وفا، پایمردی، شور و شعف و مهربانی، نشاط انقلابی، ارزشهای والای انسانی، برآوردن آمال و آرزوها، استقرار آزادی و برابری و عدالت، یگانگی، ایثار و فدا و عشق، هیچچیز برای خود نخواستن، همهچیز خود را نثار دیگران کردن، سرزنده و با نشاط بودن، همیشه بدهکار خلق بودن، همیشه دوست داشتن و عشق ورزیدن...».
در تعبیری از «بودن و نبودن»، از زبان خانم مارگوت بیکل ـ شاعر آلمانی ـ میخوانیم:
«هر مرگ
بشارتیست به حیاتی دیگر».
کدام حیات؟ حیاتی که مردگان عاشق، از نهفت مستغنی خویش به هستی و خاطر ما میپراکنند و میگذرند. این همان رمز و راز فلسفیست که بیان آن، تبیین انسان و عشق ازلی او است. در این یادبود نیز شاهد تبیین همین عشق ازلی با بیان و تعبیرهای گوناگون هستیم. عشق ازلی، پاسخ فلسفهیی به وجود و انسان است که هر کس به میزان انطباقش با آن، خود را در هستیِ پس از مرگش، بازتکثیر و جاودانی میکند. همان رازی که فروغ فرخزاد تبیینش کرد:
«پرنده، مردنیست
پرواز را بهخاطر بسپار...».
در این مجلس انس و ضیافت انسانی، یادبود محمدعلی جابرزاده بدل به خط پروازی شد که او با درکش از هستی و انسان، مفاهیم و زبان آن را به سخنرانان یادوارهاش به ودیعه سپرد.
آیا تنها در مرگ حضوری غایبگشته، به این ستایشها میرسیم؟ آیا این یک ناگزیریست؟ نه، ما با مظاهر و تجسم این ستایشها زندگی میکنیم، عجینیم، مأنوسیم، در رفت و آمدیم، در استقبال و مشایعتیم، در شوخ و شعفیم و پیوند داریم؛ اما در وصف غایبان نامیرا، زبان به تکثیر اندوخته و سرمایهیی میکنیم که محمدعلی جابرزاده در باغ آینهٴ ما تکثیرش نموده است. ما فقط در این تکثیر، جاودانهشان میکنیم و بهگونهیی شگفت، خود با همان عشق ازلی انطباق مییابیم. از اینرو است که همهٴ سخنرانان در بیانشان، به هستیِ شعر و عشق و عرفان و بیدلیها و دلتنگیهای عاشقانهٴ انسان و در اوج آن به تبیین فلسفی و ایدئولوژیک غایبی نامیرا و جاودانه میگرایند.
در این ضیافت و یادبود، اندوه و سوگ و غم پرسه نمیزند؛ اما بیدلی و بیخودی و دلتنگیهای عاشقانه در نسیمی که از درختان بیبرگ و نیایشگر میآید، تمثال محمدعلی جابرزاده را نوازش میکند و بر کلامها و مستمعین میگذرد، دیدنی و شنیدنی و محسوس است. اینجا همان «خانهٴ دوست است» ؛ همانجا که «عشق، به اندازه پرهای صداقت جاریست».
«با بال عشق، ذره به خورشید میرسد...».
در وصفها از محمدعلی جابرزاده، تبیین فلسفی، عاشقانه، دلتنگانه و مشتاقانه را شاهدیم. این وصفها را میخوانیم:
از پیام مریم رجوی: وداع با قاسم، همان لحظهای است که «از سنگ ناله خیزد».
«تو را چنان بنماید که من به خاک شدم
به زیر پای من این هفت آسمان باشد
کدام دانه فرو رفت در زمین که نرست؟
چرا به دانهٴ انسانت این گمان باشد؟»
وقتی بیماری، تمام قوای جسمانیاش را تحلیل برده بود، تمام توان خود را بهکار گرفت برای گفتن آخرین کلمههای زندگیاش: «الحمد لله ربالعالمین». پیام او هیچگونه درد و شکایت یا خسران و حسرت نداشت، فقط حمد و ستایش و شکر و سپاس پروردگار یکتا بود.
در برابر استواری، ایستادگی و ایمان تزلزلناپذیر او سر تعظیم و تکریم فرود میآوردم.
حضور عزیز (مادر رضاییها) با چهرهی آرام و اندیشناک و شکیبا در نگریستن به رنجها و زخمهای روح و عواطف انسانی که رازهایش را در گاهگاههای فرود و وقوعش، با هیچ کس سخن نگفته است، جلوهیی دیگر از این مجلس انس و ضیافت احیا کننده بود. «عزیز»، زنیست خلاصهٴ عشقی بزرگوار و تبلور عاطفة تاریخ 60ساله ایرانزمین به محبوب آزادیاش. «عزیز» تجسم یک هستی و شاهد این توصیف احمد شاملو است که: «انسان، دنیاییست».
در یادبود محمدعلی جابرزاده، شاهد سفری از واقعیت به آرزو، از حقیقت به آرمان و از انسان تا عشق و تا بینهایتی که زبان وصف آن، از دایرهٴ خرد و اندیشهٴ محض فراتر میرود. زبانی گویای هستییی لطیفتر و جامعتر برای درک حقیقتهای نهفت انسان؛ هستییی اثیری و فراتر از حصار زیستن. همان تجسمها و تبلورها که بیان و ابرازشان کار شعر است. در این یادواره، ناظر گره خوردن خاطره، عشق، عاطفه، پیوندها و مشتاقیها هستیم؛ شاهد مشایعتی با پرهای صداقت عشق.
در چهار دهه گذشته، واژههایی در فرهنگ و ادبیات مقاومت ایران رشد کرده و بالغ گشتهاند که در تکرار خود، مکرر نیستند و مدام صیقل خورده و ترویج و تکثیر میشوند. این واژهها در ارتباطات درونی و بیرونی مقاومت و در رفت و آمدشان، با رویدادی فراگیر و همهجانبه، با شهیدی یا تغییر دورانی، زبانزد عناصر مقاومت میگردند و فرهنگ حاکم بر این جنبش بزرگ میشوند. به این واژهها و عبارتها دقت کنید: «پایداری، استواری، ایستادگی، ایمان تزلزل ناپذیر، وفا، پایمردی، شور و شعف و مهربانی، نشاط انقلابی، ارزشهای والای انسانی، برآوردن آمال و آرزوها، استقرار آزادی و برابری و عدالت، یگانگی، ایثار و فدا و عشق، هیچچیز برای خود نخواستن، همهچیز خود را نثار دیگران کردن، سرزنده و با نشاط بودن، همیشه بدهکار خلق بودن، همیشه دوست داشتن و عشق ورزیدن...».
در تعبیری از «بودن و نبودن»، از زبان خانم مارگوت بیکل ـ شاعر آلمانی ـ میخوانیم:
«هر مرگ
بشارتیست به حیاتی دیگر».
کدام حیات؟ حیاتی که مردگان عاشق، از نهفت مستغنی خویش به هستی و خاطر ما میپراکنند و میگذرند. این همان رمز و راز فلسفیست که بیان آن، تبیین انسان و عشق ازلی او است. در این یادبود نیز شاهد تبیین همین عشق ازلی با بیان و تعبیرهای گوناگون هستیم. عشق ازلی، پاسخ فلسفهیی به وجود و انسان است که هر کس به میزان انطباقش با آن، خود را در هستیِ پس از مرگش، بازتکثیر و جاودانی میکند. همان رازی که فروغ فرخزاد تبیینش کرد:
«پرنده، مردنیست
پرواز را بهخاطر بسپار...».
در این مجلس انس و ضیافت انسانی، یادبود محمدعلی جابرزاده بدل به خط پروازی شد که او با درکش از هستی و انسان، مفاهیم و زبان آن را به سخنرانان یادوارهاش به ودیعه سپرد.
آیا تنها در مرگ حضوری غایبگشته، به این ستایشها میرسیم؟ آیا این یک ناگزیریست؟ نه، ما با مظاهر و تجسم این ستایشها زندگی میکنیم، عجینیم، مأنوسیم، در رفت و آمدیم، در استقبال و مشایعتیم، در شوخ و شعفیم و پیوند داریم؛ اما در وصف غایبان نامیرا، زبان به تکثیر اندوخته و سرمایهیی میکنیم که محمدعلی جابرزاده در باغ آینهٴ ما تکثیرش نموده است. ما فقط در این تکثیر، جاودانهشان میکنیم و بهگونهیی شگفت، خود با همان عشق ازلی انطباق مییابیم. از اینرو است که همهٴ سخنرانان در بیانشان، به هستیِ شعر و عشق و عرفان و بیدلیها و دلتنگیهای عاشقانهٴ انسان و در اوج آن به تبیین فلسفی و ایدئولوژیک غایبی نامیرا و جاودانه میگرایند.
در این ضیافت و یادبود، اندوه و سوگ و غم پرسه نمیزند؛ اما بیدلی و بیخودی و دلتنگیهای عاشقانه در نسیمی که از درختان بیبرگ و نیایشگر میآید، تمثال محمدعلی جابرزاده را نوازش میکند و بر کلامها و مستمعین میگذرد، دیدنی و شنیدنی و محسوس است. اینجا همان «خانهٴ دوست است» ؛ همانجا که «عشق، به اندازه پرهای صداقت جاریست».
«با بال عشق، ذره به خورشید میرسد...».
در وصفها از محمدعلی جابرزاده، تبیین فلسفی، عاشقانه، دلتنگانه و مشتاقانه را شاهدیم. این وصفها را میخوانیم:
از پیام مریم رجوی: وداع با قاسم، همان لحظهای است که «از سنگ ناله خیزد».
«تو را چنان بنماید که من به خاک شدم
به زیر پای من این هفت آسمان باشد
کدام دانه فرو رفت در زمین که نرست؟
چرا به دانهٴ انسانت این گمان باشد؟»
وقتی بیماری، تمام قوای جسمانیاش را تحلیل برده بود، تمام توان خود را بهکار گرفت برای گفتن آخرین کلمههای زندگیاش: «الحمد لله ربالعالمین». پیام او هیچگونه درد و شکایت یا خسران و حسرت نداشت، فقط حمد و ستایش و شکر و سپاس پروردگار یکتا بود.
در برابر استواری، ایستادگی و ایمان تزلزلناپذیر او سر تعظیم و تکریم فرود میآوردم.
مشایعتی با پرهای صداقت عشق
مهدی ابریشمچی: سلام بر تو ای نستوه! سراسر زندگیات مصداق این کلام بود که کوهها جنبیدند، تو از جای نجنبیدی.
او با تمام زندگیاش معلم ما بود. آموزگاری بزرگ که در سراسر زندگیاش درس شجاعت، سازشناپذیری، ایستادگی، صداقت، محبت، تواضع، از خود گذشتگی به تمام ما آموخت. با شناختی که از قاسم دارم، تردیدی ندارم که میدید و میفهمید که باید الگوی چنین زندگییی، ولو پایانش شهادت و نه مرگ، قرار بگیرد.
من این افتخار را داشتم که در روزهای آخر زندگی قاسم، او را ببینم. عبارت «الحمد لله ربالعالمین» را مستمر تکرار کرد و واقف بود که این درس را به نسل ما بدهد. من تجدید عهد میکنم و تجدید عهد میکنیم که شاگردان شایستهای برای راه مهاجرین استوار و پایدار مانند قاسم باشیم.
مهناز سلیمیان: او آموزگاری بزرگ بود. همیشه برای ما ارزشهای والای مجاهدی را نمایندگی میکرد. برادر قاسم برای من یک معلم بود. از ریز بینیاش در سختترین مسائل جنبش، از سختکوشیاش. او برای من یک جنگنده و رزمنده و یک اشرفی مجسم بود. او آخرین نبرد زندگیاش را تبدیل به درسی بزرگ برای مجاهدین و انقلابیون نمود. او همیشه سمبل رویی باز و گشاده بود.
«هرگز نمیرد آن که دلش زنده به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما»
محمد سیدالمحدثین: من نیامدهام برای قاسم عزیزم مرثیه بخوانم. آمدهایم عهد ببندیم تا دین بزرگی که تو بر گردن ما و بر مجاهدین و مقاومت و انقلابیون داری، با وفاداری و ادامه این آرمانها، ادا کنیم. ترک تو چه بسیار سخت است؛ اگر چه تو ما را ترک نکردهای و ما نیز. این خاطرهای است که تا تحقق آرمان بزرگ آزادی، در خاطر تکتک ما خواهد بود.
هیچ وقت یادم نخواهد رفت وقتی سه، چهار روز قبل از آن که پر بکشد، در حالی که از اتاق بیمارستان خارج میشدم، برگشتم که دوباره او را نگاه کنم. دستش را به زحمت بلند کرده بود. برگشتم دستش را گرفتم بوسیدم. گفت: «برو به امان خدا. خدا پشت و پناهت». گویا فرماندهای، افرادش را به جبهه میفرستد. گویا سرداری دارد جنگ را فرماندهی میکند.
قاسم ده سال سردار جنگ با بیماری بود و آن را فرماندهی کرد. حتی روزهای آخر، سرشار از امید و محبت و عشق بود. هیچگاه قاسم را غمگین ندیدم. قاسم عزیزم! بهراستی تو از مظاهر بارز «نفس مطمئنه» بودی. خداوند متعال از زندگی تو راضی است.
استاد جلال گنجهای: برادر قاسم! من همیشه بهعنوان یک منتگذار و یک بدهکار به تو نگریستهام. تمام لحظاتش، تمام لبخندهایش، تمام خروشهایش الهامبخش بود؛ حتی وقتی که به کسی انتقاد میکرد، آموزنده و الهامبخش بود، بهخاطر اینکه میدانستی از یک خلوص بیشائبة انقلابی دارد حرف میزند. شخصیتی به استحکامی و برندگی و شکافندگی الماس. با این منطق است که من عقیده دارم این چهره و چهرهها جاودانهاند، ماندگارند، فناناپذیرند، تا ارزشهای انقلابی هست، تا ایران هست، تا پیام توحید هست، میدرخشند و زندهاند. ما همیشه منتگذارشان هستیم. قلبهای ما به اقتدای پیمانشناسی تو، همیشه بیدار برای وفای به این پیمان و استمرار در این راه درخشان است.
مهدی سامع: برای آخرین دیدار با مردی گرد آمدهایم که نمونهٴ برجستهٴ یک انسان بهمعنی واقعی کلمه بود. او انسانی آگاه و گریزان از خودبیگانگی و زندگی بدون هدف بود. گواهی میدهم طی چهل سالی که او را میشناختم، راهی و هدفی جز رسیدن به آزادی و برابری و عدالت نداشت. سخن گفتن پیرامون خصوصیات انسانی محمدعلی جابرزاده، نیاز به زمان زیادی دارد. محمدعلی جابرزاده همهچیز خوب را میخواست و طلب میکرد، اما نه برای خود، بلکه برای مردم محروم و ستمدیده ایران. جایگاه او در سپهر سیاست و انقلاب ایران ماندگار خواهد بود.
هادی محتشم: از جنگش بگویم یا از عشقش؟ هر دو در سرشتش بود. او بستر بیماری را به یک میدان جنگ تبدیل کرده بود. تو در ما زندهای و ما در تو. تو را بیشتر از همیشه حس میکنیم.
«درد جانکاه به تسخیر تنت میکوشید
غافل از آن که تو خود مرهم و درمان بودی
خوش بهحال تو که در لحظهٴ پروازت هم
ترجمان غزل سرخ شهیدان بودی»
سنابرق زاهدی: شاه در صبح 16شهریور 51، گل سرخ انقلاب ایران، مهدی رضایی را اعدام کرد. بچهها در یک اتاق جمع شده بودند. یک نفر با صدای بلند، داستان اعدام مهدی را از روزنامه کیهان یا اطلاعات میخواند. همهٴ زندانیان را احساسی متضاد از غم و غرور فرا گرفت؛ اما یک نفر بود که گویا غمی عمیق در جانش دمیده بود؛ او قاسم، همتیم مهدی رضایی بود. برادر، رفیق و همتیم قاسم شهید شده و او زنده مانده بود.
بیتردید قاسم به بخشی از تاریخ مبارزات خلق ایران برای آزادی تبدیل شده است. فردای آزادی ایران، تمامی مردم ایران یاد و پیامش را گرامی خواهند داشت.
منصوره گالستان: سخن گفتن از انقلابی بزرگ چون محمدعلی جابرزاده برای من که یکی از کوچکترین شاگردان او بودم، کاری بس دشوار است. در پاییز 61 هنگام کار در نشریه مجاهد، برای اولین بار او را دیدم. آمیزة بینظیری از جدیت، سختکوشی، صلابت، مهربانی و تواضع. او با سجایای والای انسانی، یکی از برجستهترین الگوهای یگانگی و صدق ورزیدن و فدای بیچشمداشت برای همهٴ مجاهدین بود.
ابراهیم مازندرانی: برادر قاسم! تو در قلب ما زندهای. تو قلب ملتی را فتح کردی. سال 51 در زندان، انسانهایی را دیدم که انگار لنگر مقاومت هستند؛ مثل رهبرمان مسعود، سردار خیابانی، پاکنژاد، سرمدی، محمدعلی جابرزاده ـ فکر کنم 24، 25سال بیشتر نداشت ـ ولی عظمتی بودند. دل آدم آرام میگرفت. از همان موقع، من از کوچکترین حرکاتی که او انجام میداد، درس میگرفتم. همهچیزش آموزنده بود. سالها طول خواهد کشید تا مردم ایران، ابرمردهایی را که بودند، هستند و شب و روز دارند مبارزه میکنند، بشناسند.
ابوالقاسم رضایی: چه روز سختی است وداع با یاران، بهخصوص یار عزیزی چون تو. تو در پیچ و خمهای مسیر صعب و پیچیدهای که علیه شاه و شیخ پیمودیم، از نشانهها و شاخصها بودی. در شرایط سخت مبارزه با جنایتکاران حاکم بر میهنمان، صخرهٴ مستحکم یاران مجاهدت بودی. در فراز آخر زندگی سراسر مجاهدت خود، واقعاً خود را به اوج رساندی. تو از بیماری سلاحی ساختی تا بالاترین حماسه زندگیات را بیافرینی؛ حماسهیی فراتر از شهادت.
محمدعلی توحیدی: مسئول و برادر عزیزم، رفیق و دوست مهربان و باصفایم از میان ما رفت؛ خدا حافظ! دیدار شهیدان و خدایی که میپرستیدی، بر تو مبارک!
«خانهٴ دوست کجاست؟
در صمیمیت سیال فضا
کوچه ـ باغی که در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبیست».
***
«گل به گل، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تواند.
رفتهای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوگواران تواند».
امروز به هر جایی که نگاه میکنم، به هر میزی، به هر کتابی، به هر خبری، به بند ساعتی که چند هفته پیش با هم عوض کردیم، میبینمش.
شاهدی بود با ایمان به توحید، با درکی عمیق از دیالکتیک و شناخت. با نگاهی فلسفی و عمیق به وجوه متغیر و متضاد پدیدهها. با اشراف به تاریخ معاصر ایران و شرایط ویژه جامعه ایران، تاریخچهٴ انقلابات ایران، تاریخ اسلام و تسلط و احاطه و زندگی روزمره با آیات قرآن.
در قاسم یک کاراکتر ویژه وجود داشت؛ یک دیالکتیک قاسم. جدی، سختگیر اما جدانشدنی از شوخی و طنز. آگاه بود، عالم، دانشمند، ولی همیشه بیشترین سؤالها را داشت. فروتن بود، متواضع، انقلابی، سادهزیست؛ ولی هیچ اصراری به نشاندادن اینها نداشت. مثالی بود جلو چشمانی که میشد دنبالش رفت. همیشه دنبال تکیهگاهش در دیگران بود. نمونهای از خصائل والا و برجسته بود، ولی هیچگاه اشتباهات و نقصهایش را پنهان نمیکرد. من بزرگترین درسی که از او یاد گرفتم، این است که ضعفهایم را بشناسم.
من این روزها با آخرین دیالکتیک قاسم روبهرو شدم. رنج وداع و دوری با یکی از عزیزترین یارانم در تمام این سی و چند سال و دیگری، بازیافتن دوبارهٴ تمام برادران و خواهرانم؛ شعلههای عشق به تکتک یاران، برخاسته از قاسم و نه از من. این را حس میکنم.
«خانهٴ دوست کجاست؟
در صمیمیت سیال فضا
کوچه ـ باغی که در آن عشق به اندازه پرهای صداقت جاریست».