در صدر شهيدان والامقام قتلعام زندانيان سياسي در سال76، نام خواهر مجاهد منيرهٌ رجوي ميدرخشد. او را فقط بهخاطر اينکه خواهر «مسعود» است بهاتفاق همسر و دو فرزند خردسالش دستگير کردند.
هفت سال مداوم با وارد کردن سختترين فشارها و شکنجهها تلاش کردند تا او را درهم بشکنند و با وادار کردن او به موضعگيري عليه مقاومت و بهخصوص عليه رهبري پاکباز آن، به جنبش ضربه بزنند. دژخيمان خميني از بهکاربردن انواع شکنجهها و رفتارهاي ضدانساني دريغ نکردند. دژخيمان پليد ماههاي متمادي فرزند خردسالش را نيز زير فشار قرار دادند. در برابر ديدگان اين کودکان معصوم، مادرشان منيره و ديگر زندانيان سياسي را شکنجه ميکردند و همسرش، مجاهد شهيد اصغر ناظمي را در سال64 بهجوخهٌ تيرباران سپردند. اما او قهرمانانه مقاومت کرد و تسليم نشد. منيره در بيدادگاه رژيم به 2سال حبس محکوم شده بود و بايد در سال63 آزاد ميشد، اما هرگز آزادش نکردند و 4سال بعد از پايان دوران محکوميتش، او را تيرباران کردند. آخوند نيري، حاکم شرع اوين پشت اعدام منيره بود و اصرار داشت که اين کار در اسرع وقت صورت بگيرد. منيره در هنگام شهادت 38ساله بود و دو فرزند داشت.
خواهر مجاهد منيره رجوي، در دوران شاه تحصيلاتش در رشتهٌ ادبيات دانشگاه مشهد را ناتمام گذاشت و براي تحصيل به انگلستان رفت. مدتي در کالج ميدلند و سپس در دانشگاه نيوکاسل به تحصيل پرداخت. با هدف افشاي هرچه گستردهتر جنايتهاي رژيم شاه در سطح بينالمللي و تلاش براي نجات جان زندانيان سياسي بهويژه مسعود که هرلحظه در خطر اعدام قرار داشت، به عضويت عفو بينالملل انگلستان درآمد و همراه شمار ديگري از دانشجويان ايراني «کميتهٌ ضداختناق در ايران» را تشکيل داد و چندين جزوه دربارهٌ شرايط زندانيان سياسي ايران و از جمله جزوهيي با عنوان «مسعود رجوي را آزاد کنيد» منتشر کرد.
شهيد بزرگ حقوق بشر، دکتر کاظم رجوي، در کتاب مستندي که در بيش از 1100صفحه پيرامون تلاشهاي مربوط به نجات جان مسعود نوشته است، دهها صفحهٌ آن را به شمهيي از اقدامات و مکاتبههاي منيره با نمايندگان پارلمان انگلستان و عفو بينالملل اختصاص داده است. عفو بينالملل از جمله در پاسخ به تلاشهاي او طي نامهيي به منيره اطمينان داد که تا آزادي مسعود از زندان از پا نخواهد نشست.
دربرابر چنين زندگي پرثمر و درخشاني و سپس نقش بيهمتايي که او در زندانهاي خميني ايفا نمود، بهدنبال انتشار خبر شهادتش در فروردين68، اعضاي هيأت اجرايي وقت مجاهدين در پيامي به مسعود و مريم از جمله نوشتند:
«… يقين داريم که در خون پاک او که بهدستور دژخيم پليد جماران در راستاي نسلکشي مجاهدين بر زمين ريخته شد، خونهاي تمامي مجاهدان قتلعامشده در شکنجهگاههاي خميني هرچه بيشتر با يکديگر و با شما پيوند ميخورد و همچون رودي خروشان در مسير رهايي ميهن اسير و خلق در زنجير، جوشش و اوجي تازه مييابد. همان مجاهدان و شهيدان والايي که همگي پارههاي تن و جان و خواهران و برادران و فرزندان سياسي و عقيدتي همين رهبري بوده و مانند منيره قهرمان مرگ سرخ را بر ننگ ذلت و تسليم مرجح شمردند.
زن پاکبازي که بهخاطر نسبت خانوادگيش با مسعود همراه با همسر و 2دختر خردسال 3ساله و 2سالهاش دستگير شد و آنگاه تمامعيار قدم در طريق اشرف زنان مجاهد گذاشت. بيش از 6سال در شکنجهگاه مخوف اوين تحت اسارت و شکنجه بهسر برد و با مقاومتي سرسخت و استوار از پذيرش خواستهٌ خميني دژخيم که وادارنمودن او به تخطئهٌ رهبري مجاهدين و انقلاب نوين ايران بود، سر باز زد…
هربار که دشمن زبون از مجاهدين و ارتش آزادي ضربهيي ميخورد و همچنين در سرفصلهايي از قبيل انقلاب ايدئولوژيک دروني مجاهدين و عزيمت رهبري به جوار خاک ميهن، فشارها بهشدت افزايش مييافت. اما سرانجام در اعدام منيره به اثبات رسيد که اين خميني و سگهاي هار او بودند که شکست خورده و رسوا شدند و اين سمبل زندانيان مجاهد قتلعام شده بود که سرفراز و روسفيد جاودانه شد.
پس بگذار خميني و مزدوران و تمامي متحدانش عمق کينتوزي ضدانقلابي خود را با رهبري مجاهدين هرچه بيشتر برملا کنند، بگذار سبعيت و قساوت را به منتهي درجه برسانند، بگذار مذبوحانه تلاش کنند تا تاوان ورشکستگي و پوسيدگي و اضمحلال خود را با فرومايگي و رذيلت تمام از اين نسل و از اين رهبري بازستانند. ما ميگوييم که فروغ پاکبازي و صدق و فداي اين رهبري و نسل پرورشيافتهاش ظلمات خميني و هر آنکه به او «آري» گفته است را از ريشه ميسوزاند. همان فروغ عميقاً انساني و مردمي و توحيدي که اميد و اعتماد خيانتشدهٌ خلق را با فديههاي بيکران ذرهذره از نو ميسازد و تنها نوشداروي آزادي و استقلال و حاکميت مردمي را دربرابر زخمهاي عميق و مهلک دوران خميني و ديگر راهحلهاي ارتجاعي و استعماري عرضه ميکند…»
اينها ميخواهند انسانيت آدم را نابود کنند و بايد با همين هم جنگيد
«مجاهد شهيد منيره رجوي »
يکي از زندانيان سياسي که منيره رجوي را در شکنجهگاه خميني ديده است، مينويسد: «يک روز که براي بازجويي بهشعبه رفته بودم. پشت در اتاق شکنجه در شعبهٌ7 دادستاني اوين، دو کودک 5ساله و 3ساله را ديدم که موهاي بور و چهرههايي سفيد داشتند. خيلي تعجب کردم که بچههايي در اين سن و سال، کنار اتاق شکنجه چکار ميکنند و چرا بايد ناظر اعمال شکنجهگران باشند؟ مادرشان بهسختي آرامشان ميکرد و نميدانست با آنها چکار کند. نگهبان هم مدام آنها را دعوا ميکرد و کتک ميزد. در داخل اتاق، در يک فرصت مناسب نام مادرشان را پرسيدم. او گفت: «من منيره رجوي هستم، جرمم فقط خواهر مسعود بودن است». منيره برايم تعريف کرد که او را با وجود دو فرزند خردسالش بهسلول 311 برده بودند. سلولي که فاقد آب و توالت و نور و کمترين امکاني بود. منيره گفت «طي مدتي که در سلول 311 بودم، بايد بچهها را نظافت ميکردم، بهدستشويي ميبردم، ولي نگهبانها در را باز نميکردند و من نميدانستم جواب بچهها را چه بدهم».
منيره را بعد از چندماه از سلول311 بهعمومي آوردند. اما باز هم فقط بهجرم اينکه خواهر مسعود بود، مورد زشتترين توهينها و فحاشيها قرار ميگرفت. بهدليل اينکه حاضر به ندامت نميشد بهصورت وحشيانهيي او را کتک ميزدند. بهطور دائم از طرف شکنجهگران و پاسداران و مسئولان زندان مورد ضرب و شتم و اهانت قرار ميگرفت. آنها همواره کينهٌ حيواني و خمينيگونهٌ خود را که نسبت بهمسعود داشتند عليه منيره ابراز ميکردند. ولي او همچنان با صلابت و روحيهٌ قوي در مقابل همهٌ اين فشارها و شکنجهها و بدرفتاريها مقاومت ميکرد. متانت منيره در برخورد با مسائل طوري بود که حتي روي کثيفترين عناصر خائن بند هم تأثير گذاشته بود».
يکي ديگر از همزنجيرانش نوشته است: «اواخر سال62، در اوين، بند246 بالا، با منيره آشنا شدم. خودم در اتاق شمارهٌ يک بند بودم ولي از بچهها شنيدم که گفتند خواهر مسعود(منيره) در اتاق شمارهٌ3 است. در آن شلوغي چندصدنفرهٌ بند، از اين و آن پرسوجو کردم تا او را نشانم دادند.
چهرهيي مهربان، با وقار، محکم و استوار داشت. در همان اولين آشنايي، برق نگاه پر از مهر و عاطفهاش چشمم را گرفت.
درست روز پنجم فروردين63 ما را براي بازجويي بهشعبهٌ7 بردند. حدود 20نفر بوديم. منيره هم بود. پشت در اتاق بازجويي، در راهروي شعبهٌ7 منتظر نشستيم تا نوبتمان برسد. آنجا براي اولينبار متوجه شدم که منيره ناراحتي قلبي دارد و حالش پيوسته بد ميشود. آن شب همهمان تا نيمههاي شب پشت در اتاق در راهرو منتظر بوديم. نه آب و غذا بهما دادند و نه حتي صدايمان زدند. فقط ميخواستند با شنيدن صداهاي دادوفرياد و شکنجههاي ديگران زجرکشمان کنند. منيره همان شب ميگفت: «ايکاش ميشد جاي تکتک اين بچهها ميرفتم شکنجه ميشدم و هزارتا شلاق ميخوردم». اين حرفي بود که طي بيش از 2ماه که با هم بهبازجويي ميرفتيم و شاهد شکنجههاي بچهها بوديم، بارها از او شنيدم. در تمام اين دوره، اواخر شب اسمش را ميخواندند و بعد از انبوهي کتک و فحش و بدوبيراه او را بهبند ميفرستادند. يکبار ديگر که کنارش نشسته بودم، گفت: «من نميتوانم اينطوري اينجا بنشينم و شاهد اين صحنهها باشم. اين وضع خيلي از شکنجهشدن زجرآورتر است». علاقهٌ منيره بهتکتک بچهها و فشاري که اين وضع بهاو وارد ميکرد را حتي بازجوها هم فهميده بودند. يکبار بازجويي آمد بالاي سرمان، اسم هر کداممان را پرسيد. بهمنيره که رسيد يک لگد محکم بهاو زد و گفت: «خوب ميدانم که دلت چه ميخواهد ولي کور خواندهاي! آن قدر اينجا بنشين که خشک شوي. ولي نميبرم آنجا بزنمت که بعد براي برادرت قهرمان بشوي».
يکبار منيره را بهخاطر اينکه در داخل بند بهبچهها زبان انگليسي درس ميداد، بهبازجويي بردند. آن شب او را بهصورت وحشيانهيي زدند. طوري که وقتي برگشت تمام بدنش ورم کرده و کبود شده بود. پاهايش بهاندازه يک متکا باد کرده و خونين بود. ولي او با روحيهٌ شاداب هميشگيش آمد، در راهروي بند نشست و با آرامش تمام گفت: «امروز همهٌ حرفشان اين بود که چرا بهبچهها زبان انگليسي ياد ميدهم. گفتند تو داري آدمها را تربيت ميکني که وقتي از زندان آزاد شدند، بروند خارج پيش برادرت!»
با آن که ارج و قرب خاصي در ميان بچهها داشت ولي هيچ وقت ذرهيي غرور در او ديده نميشد. آن قدر خاکي بود که کسي او را معرفي نميکرد، هيچوقت نميشد فهميد که او خواهر مسعود است. مهرباني او زبانزد همه بود. هر وقت از بازجويي برميگشتي، اولين کسي که بالاي سرت ميآمد، منيره بود. بارها از او شنيدم که ميگفت: «اينها ميخواهند انسانيت آدم را نابود کنند و بايد با همين هم جنگيد. بايد هرچه بيشتر عاطفههايمان را نثار کنيم» و خودش شاخص عاليترين عواطف و روابط انساني بود.
مادر خودم در همان بند بود و بهعلت بيماري و شکنجه، حالش بهطور مستمر بد ميشد. منيره هميشه از غذاي خودش براي او کنار ميگذاشت. با وجود اينکه خودش ضعيف و مريض بود ولي هربار اين کار را ميکرد. هرچه مانع ميشديم، قبول نميکرد و سهمش را ميآورد ميداد. همين روحيه و همين رفتارهاي منيره و برخوردهايش بود که روحيهٌ مقاومت را در بقيه هم تقويت ميکرد».
يکي ديگر از زندانيان از بندرسته دربارهٌ او نوشته است: «در 19اسفند سال63 بعدازظهر منيره را به بازجويي بردند. ما خيلي نگران شديم، که چرا دوباره بازجويي، آنهم بعد از دادگاه و ابلاغ حکم؟ منيره شب برگشت. منتظر بوديم که بگويد کجا بوده است. گفت مرا به ملاقات اصغر برده بودند. او آرامآرام تعريف ميکرد که ما از شنيدن اين خبر که اصغر در آستانهٌ اعدام است، زياد ناراحت نشويم. منيره تعريف ميکرد که اصغر خيلي خونسرد و آرام بود. نماز خواند و به من وصيتهايش را کرد و گفت «من 3روز روزهٌ قرضي دارم. به کسي آزار نرساندم و همهٌ بچهها را هم دوست دارم. هيچگونه خيانت به خلق و سازمان و همکاري با رژيم نکردهام. من راهم را آگاهانه انتخاب کردهام و سلام مرا هم به تمام بچهها برسان. تو هيچ ناراحت نباش، اميدوارم خدا از من قبول کند».
دژخيم حاجي مجتبي مأمور اعدام که بالاي سر آنها ايستاده بوده لحظه به لحظه ساعت خود را نگاه ميکرده و ميگفت، زود باشيد ملاقاتتان را تمام کنيد. ساعت 9شب بايد اصغر را اعدام کنم، نبايد دير بشود حکم حاکم شرع را بايد سر ساعت اجرا کنم و يکربع ديگر بايد اصغر را تيرباران کنم…
ما ميدانستيم که قرار است روز بعد خانوادهٌ اصغر به ملاقات او بيايند. ناخودآگاه صبح فردا در نظرمان مجسم ميشد که خانوادهٌ اصغر بهجاي ديدار فرزندشان خبر اعدام او را دريافت ميکنند
اصغر روي يک دستمال عکس 2تا دختر را گلدوزي کرده بود و در گوشهٌ دستمال نوشته و (دوخته) بود: «از طرف بابا اصغر و مامان منيره» تا در روز ملاقات اين هديه را به 2دخترش يادگاري بدهد…
چندي بعد در بيستم اسفند بار ديگر منيره را به بازجويي بردند. باز ما خيلي نگران شديم وقتي برگشت، همانطور آرام و باصلابت بود. گفت مرا پيش «حاکم شرع» بردند. او ميخواست 600تومان پولي را که در جيب اصغر بود، به من بدهد، نگرفتم و به او گفتم آنهم دستمزد شما. «حاکم شرع» جواب داد ما به اين پولها احتياج نداريم. گفتم من هم احتياج ندارم و منتظر اين نبودم که همسرم را شهيد کنيد و پولش را به من بدهيد.
علاوه برگزارشهايي که خواهران مجاهد دربارهٌٌ منيره نوشتهاند، يکي از زنان زنداني سياسي مارکسيست در کتاب خاطراتش از زندان، در قسمتي از آن راجع به منيره نوشته است: «من ملاقات نداشتم و پول و لباسي دريافت نميکردم. بچههاي اتاق براي "سحر" [فرزند خردسال نويسنده] لباس ميدوختند، با قيچيکردن لباسهاي خودشان اسباب بازي درست ميکردند. لباسهاي کاموايشان را ميشکافتند و با سنجاق قفلي بافتني ميبافتند. اما علاوه براينها گاهي قوطي شير، وسايل بهداشتي و پول در کارتن مخصوص سحر ميديدم، يا يکي دوبار ديدم که پس از ملاقات، پستانک و جوراب بچگانه بههمين صورت براي سحر ميآوردند. چه کسي اين کار را ميکرد؟ …آن روز، روز ملاقات بود. بند شور و هيجان ملاقات داشت. اما سحر که چند روزي بود پستانکش را گم کرده بود مرتباً بهانه ميگرفت. او را بغل زده در راهرو راه ميرفتم و برايش قصه ميخواندم. منيره را براي ملاقات صدا زدند. يکبار در ميان ملاقات داشت. موقع رفتن گفت که هر دو کودکش مريم و مرجان، بهملاقاتش ميآيند. سحر را بوسيد و رفت. من همچنان براي سحر قصه ميخواندم. تا روي شانههايم بهخواب رفت. گروههاي ملاقاتکننده کمکم بهبند بازگشتند. منيره هم برگشت. بهاتاق رفتم. سحر را آرام در جايش خواباندم. منيره خوشحال بود و چادرش را تا ميزد. يکي از هم اتاقيها پرسيد راستي منيره چرا مرجان را بهگريه انداختي؟ چرا پستانک او را گرفتي؟ پستانکي در دست منيره بود و من چيزي مثل برق از ذهنم گذشت. منيره را در آغوش گرفتم. بغضي گلويم را ميفشرد. اين همه محبت خالصانه! منيره پستانک را از دهان دخترش ميگرفت، جوراب او را درميآورد. پول، شير، اينها همه کار منيره بود. او در جواب احساسات من گفت که اين کمترين وظيفه است و اين کار را بهاين دليل علني نميکرده تا مرا دچار محظور نکند. حس احترام عميقي بهاو داشتم. اما فروتني او اجازه نداد که ابرازش کنم.
بعد طي سالهاي زندان حتي وقتي با هم نبوديم محبت او را احساس ميکردم. و آخرين خداحافظي با او در سال67 جزء زيباترين و دردناکترين خاطرات من از زندان شد» (از کتاب يادهاي زندان، نوشتهٌ خانم فـآزاد، صفحهٌ60).