دهم آذر ۹۴ هنرمند خوشنام و صاحبذوق، عضو ارزشمند شورای ملی مقاومت و همدرد دیرین اشرفیها ـ در حالی که در پشت کامپیوترش بر روی کیبورد خم شده بود ـ با تنهایی شاعرانهاش، به جاودانگی لبخند زد. او نگاه مهرآمیزش را از جهان ما برگرفت و به آن سوی ناشناختههای کهکشان باز کرد؛ هنگامی که ستارگان نیمهشب، گشادهپلک و دریغمند او را مینگریستند و ماه آوارهٔ غربت، در حسرت دیدار دگرباره چشمان هنرمندش، همچنان بر پنجرهٔ اتاق او درنگ کرده بود...
منصور قدرخواه، این کارگردان، صحنهپرداز و فیلمساز توانا، نقاش با احساس و تصویربردار شکارچی زیباییها، گرافیست و در عینحال اهل قلم، اکنون خود به پرترهای درخشان و رشکبرانگیز و مستندی دلپذیر تبدیل گشته است. چهرهٔ صمیمی و مهربان او در وفاداری تا به آخر به آزادی و آزادمنشی، در آلبوم جاودانگی، اکنون زیباترین و هنرمندانهترین تصویر حیات اوست. او همدوش با مرضیه، آندرانیک، عماد رام، غلامحسین ساعدی، سعید سلطانپور و نسلی ادامهدار و شگفت از هنرمندان مردمی و انقلابی میهنمان، برای همیشه در قلب و خاطرهٔ مردم ما جای گرفت.
چه باید گفت؟!... بر گردهگاه چرخان این کرهٔ آبی، انسانها میآیند و میروند. این روند و آیند، بیانتخاب، و دخالت ماست اما در مجال بهسرعت گذرایش، پرانتزی وجود دارد که در آن، میتوان بیتوتهای کوتاه داشت. این بیتوتهٔ کوتاه همان است که شاعر عارفمسلک و سبزاندیش میهن ما، سهراب سپهری به آن میگوید «فرصت سبز حیات». در اینجاست که زندگیها از هم تفکیک میشود و صفبندیها شکل میگیرد و صدف از خزف بازشناخته میشود.
منصور قدرخواه و یاد یار مهربان...
منصور قدرخواه میتوانست هنرمندی باشد جان بدر برده از تیغ تاتاران عمامه بهسر و بیدردانه در ینگهدنیا، کاری به «رد پای ترور» نداشته باشد و فیلمها بسازد «ژرفتر از خواب و زلالتر از آب»، و با کلماتی از موریانه روی باد بنویسد: «این دولت خجستهٔ جاوید زنده باد!»... در این صورت حرجی بر او نبود.
میتوانست در آرامش چهاردیواری دنج خانهاش تنها به خود، «همسر مورد علاقه»، فرزندانی چند و آثار هنریاش بیاندیشد و از آنانی باشد که بهمحض رسیدن به نان و نام، رنجهای بزرگ ملت خویش را از یاد میبرند... آری، باز حرجی بر او نبود.
میتوانست با رسیدن به ساحل امن آن سوی آبها، دریچهای به فضای مجازی بگشاید و تعفن زهرآلود حقد تمامناشدنی خود را بر زخمهای یک مقاومت خونبار و حماسی ببارد، و قلم، (این مقدسترین هدیهٔ خداوند به بنی نوع انسان) را به زردی چرکتاب هر لجن تراوهای بیالاید.
میتوانست «سرخی خون را بر سنگفرش» کتمان نماید، غازهٔ غارتشدهٔ گونهٔ یتیمان این آب و خاک را در گوهر تاج سلطان ـ خلیفه حاکم چشم ببندد، تیماج میرغضب را به گل سرخ تشبیه نماید و کیسهٔ خود را از پولهای کثیف بینبارد.
میتوانست فیلمسازی باشد که از صحنههای چندشآور، چشم درآوردن، قطع انگشت، حلقآویز و شنا کردن شلاق در شیار خونی زخم و چوب در آستین کردن، فیلمهای مستند تهیه کند و صبحبهصبح به «مقام معظم!» تقدیم نماید و مابهازای آن صلهای چند دریافت نماید.
میتوانست هنر را در سفیدسازی و مشروع کردن سنگسار و اسیدپاشی بر چهرهٔ زنان و س بریدن آنان بهخدمت بگیرد. از پیشانی رسنپیچ و کریه بسیجیهای مدافع حرم! در سوریه، عکسهای هنری بگیرد و در بیلبردهای بزرگ به نمایش بگذارد.
میتوانست «چون بوتههایی کنده شده در توفان استبداد با نهیب بادهای هرزهٔ مسموم، بغلتد و در غلتی سرسامآور و ناایستا تمام شود».
میتوانست «در پارک کوچک نزدیک منزلش» در آلمان یا پاریس و آمریکا، جلوی آینه، برای میلیونها هوادار خیالیاش ژست بگیرد و فیلم بیوگرافی خودش را با آب و تاب در توئیتر و تلگرام بگذارد و از خود بتی بسازد جواهراندود و رشکبرانگیز!
***
...
اما بهقول «بهداد»، شاعر شهید مجاهد خلق، در شعر سفر، «تنها نگریستن به زیباییها، جز تحقیر آنها نیست». آنجا که خون شهیدان و استغاثهٔ دخترکان به غارت رفتهٔ خیابانی «او (منصور قدرخواه) را به نام خواند، از آن پس احساسش آلودهٔ عصمتشان شد و دیگر نتوانست از دریچهٔ بیدار چشمانشان بگریزد». او با نگریستن به ژرفنای چشمان بارانی مسعود رجوی، عاشق آنهایی شد که «برای خود سهمی نمیخواهند؛ جز درد و تلاش؛ آنان که آفتاب را به ستایش مینشینند». اینگونه بود که خود نیز با آنان همسرشت و همسرنوشت شد.
منصور قدرخواه ـ نگاه نافذی که تا اعماق رسوخ میکند
روح بیقرار و قلب عاشق او نتوانست اعدام علی صارمی را لب فروبندد و دم برنیاورد. چشمان ظرافتبین و هنرمندانهٔ او نتوانست با دیدن صحنههای تیر و تبر خوردن و زیرگرفتهشدن اشرفیها با هاموی، به اشک ننشیند؛ زیرا از آن پیشتر خود در فیلم «چشم در برابر چشم» اعتراض بلند خویش را به شکنجه و اعدام بهتصویر کشیده بود.
گناه او این بود که معتقد بود «خائنان از جلادان منفورترند»؛ و سفر به ایران گرفتار در دوزخ رژیم آخوندی را معادل «همصدایی با جلادان، خنجرزدن بر پشت تکتک شهیدان و مبارزان راه آزادی و ننگ بسیار بزرگ» میدانست و با «خودفروشی سیاسی» مرزی قاطع و عبورناپذیر داشت.
گناه او بود که «مبارزه را مثل نفس کشیدن میدانست» در سایت ایران لیبرتی، به دفاع از آزادی و آزادیخواهان میپرداخت؛ سایتی که وزارت اطلاعات آخوندی نتوانست آن را برتابد. واکنش هیستریک رژیم به فیلم «رد پای ترور» او، گویاترین گواه حقانیت کار هنری او بود.
گناه او این بود که در شهادت مجاهد شهید حسین ابریشمچی(فرمانده کاظم) نوشت: «سرمایه اصلی ما فداکاری تا ماکزیمماش میباشد. ما باید با این فداکاری چشمها و گوشها را باز کنیم تا ماهیت واقعی دشمن بشریت را بشناسند و مردم بدانند که فقط ایستاده روی پای خود میتوانند زندگی کنند و در آن صورت آزادی را بهمعنی واقعی تجربه کنند...».
سرانجام گناه بزرگتر و بزرگترین گناه او این بود که تا واپسین دم حیات مبارزاتیاش، به آرمان آزادی در تنها بدیل سیاسی میهنمان(شورای ملی مقاومت) و مجاهدین و ارتش آزادیبخش وفادار ماند؛ و این جرمی نیست که استبداد و ارتجاع و خائنان قلمبهمزد از آن درگذرند.
اینک آن عزیز، رخ در نقاب خاک کشیده ولی نام او هنوز شلاقکش هرز بادهای وزان تباهی و خیانت است. چه باک! این جز به شرافت و سپیدرویی او نمیافزاید.
...
تو در نماز عشق چه خواندی؟
که سالهاست
بالای دار رفتی و این شحنههای پیر
از مردهات هنوز
پرهیز میکنند.