با من بیا!.... بیا تا آشنایت کنم با دردهای مشترکمان. بیا تا نشانت دهم آنچه را که پنهانش کردهاند در این سی و هفت سال. بیا تا حس کنی، هْرمِ آتشِ سوزانی را که به دل دارم. زان آتشِ نهفته که در سینه من است/ خورشید شعلهای ست که در آسمان گرفت.
نمیدانم صفحه اولِ روزنامه اطلاعات در روزِ سومِ تیرماهِ سال ۱۳۶۰را بهخاطر میآوری یانه؟! آیا نگاههای پر معنای این خواهران معصوم و صدها چهره مظلومِ دیگر را در روزنامهها و تلویزیون آن روزگار به یاد داری؟ نامِ تک تکشان را از من مپرس! آنها نامشان را هرگز نگفتند. پرستوهای عاشقی بودند که دم زدن در قفسِ دیو را بر نتابیدند و خمینی سزای پروازشان را با گلوله داد. جرمشان تن زدن از فرو رفتن بود. جرمشان فرا رفتن بود. و هر یک حماسهای آفریدند، شایسته نامِ مشترکشان: « مجاهد»
نا به کارانی هستند آنسو/ چیره دستانی در حرفه کَت بسته به مقتل بردن/ و دلیرانی دریادل این سو/ چربدستانی در صنعت زیبا مردن. و این فرازِ آغازینِ مقاومتی خونبار بود. ضحاک جماران بر سفره حاکمیت نشست و سر و جان جوانان ما را چاشت مارهای روییده بر شانهاش کرد. خمینی آزمایش بود. آزمایشِ بود و نبود! آنانکه بودن خود را در تسلیم به عفریت ولایت جستند نابود شدند و آنانکه طریقِ فدا در پیش گرفتند. بود شدند. با من بیا تا از آنها که همیشه خواهند بود باز هم برایت بگویم.
هربار که به این چهرهها چشم میدوزم، حیران شورِ شعله وری میشوم که در چشمان هر یک موج میزند. از کدامشان بگویم؟! از داریوشِ سلحشورِ ۱۹ساله که مقهورِ تنورههای دیوِ ۸۰ساله نشد یا از فاطمه مسیحِ ۱۳ساله که در ساعت اعدام به دختر ۱۳ساله تو میاندیشید. به خواهرِ ۱۳ساله من.... از حبیب خبیری، کاپیتان تیم ملی ایران بگویم که به جای حلقه گل، طنابِ دار بر گردنش انداختند یا از خانواده دکتر شفایی با ۷شهید مجاهد خلق. از کدامشان بگویم؟! از شمسی رباطی که مادر سه فرزند بود یا از مادر ذاکریِ ۷۰ساله که با چشمان باز تیرباران شد... آری این کهکشان پرفروغ را پایانی نیست و به سیمای هر شهید که بنگری ۱۲۰هزار دیگر را هم خواهی دید. با من بیا! بیا تا معبرِ قتلعام... آنجا که محسن محمدباقررا با پاهای فلج به مسلخ بردند. آنجا که فروزان عبدی، عضو تیم ملی والیبال زنان ایران را بهدار کشیدند. آنجا که پدرِ داغداری چون امیرهوشنگ هادیخانلو طناب دار را بوسید. آنجا که شکر محمد زاده را بعد از سالها زجر و شکنجه حلقآویز کردند. با من بیا تا اسطوره ایستادگیِ ۳۰هزار سربدار. مردان و زنان عاشقی که حرمت نامِ مجاهد را به بهای نثارِ جانهای پاکشان نگهداشتند. آنها که رفتند و خمینی را در تجاوز به شرافت یک خلق ناکام گذاشتند. با من بیا! بیا که شرحِ حماسههای این مقاومت، خود مثنوی هفتاد من کاغذ است. بیا تا خاک تبدارِ اشرف. تا رزمِ پرشورِ حنیف و سیاوش. تا غرورِ گرْد گردنفرازی چون مهرداد. تا رقصِ مظلومیت امیر در میانه میدان پایداری. بیا تا واپسین پیامِ ایستادگیِ صبا. تا نگاه عالمگیرِ آسیه. تا شجاعت سعید. تا نجابت بهمن. بیا تا از صلابت اشرفنشان علی آقای صارمی برایت بگویم. شگفتا که با مقاومتش کاری کرد که مجبور شدند اعدامش کنند. بیا تا از قلبِ عاشقِ محمدعلی حاج آقایی برایت بگویم. از امید جعفر کاظمی به پیروزی و از رنجهای محسنِ دگمه چی. آری از اولین شهید تا آخرینشان همه و همه از دردی مشترک گفتند و برسوگندی مشترک پای فشردند.
داستان در یک کلام این است: « ابلیس به کُشتنِ چراغ آمد. به تاراجِ آرزوهای یک ملت. آمد تا به قامت بویناک تباهی و واپسگرایی جامه خلافت بپوشاند. آمد تا بدزد، ببرد و ببلعد. شمعها سوختند. پروانهها چرخیدند و پایکوبان بر سرِ آتش نشستند. شیطان مجسم، راه سلطنت خویش را در کشتارِ بیرحمانه یک نسل جْست. به گُمانش خونهای فرزندان ایران میریزند و میخشکند و فراموش میشوند. اما تاریخ را دستی دیگر نوشت. خونها جوشیدند. جویبارها به هم پیوستند و رودخروشانی در وجود آمد که هیچ صخرهای راهبندش نیست چه رسد به پوک تپه ولایت».
آری!.... اکنون زمان برخاستنِ سیلابهاست. زمان وفا به میثاقهاست. آن خونها در رگهای قیام آفرینان و اعضاء پرشور کانونهای نبرد میجوشد. فراموش نکنیم که یادمان ۱۲۰هزار شهید مجاهد را جز عزمِ جزم برای جنگ هزار برابر با قاتلانشان شایسته نیست.