ما خلیفه میخواهیم که دست ببرد و حد بزند و رجم کند - خمینی
همیشه پلیسهایی هستند که در نزدیکی ما در گوشهیی توی کامیونهای سبزرنگشان کمین کردهاند. همیشه روستازادگان جوانی هستند که به خدمت خوانده شدهاند تا با کلاهخودهای گشادی که مثل قابلمه روی سرشان میلرزد، در برابر ما قرار بگیرند. همیشه الاغهای گوشتالودی هستند که در حالی که حمایل خودشان را محکم میکنند برای جوخه اعدام فریاد بزنند: آتش...
سالوادر آلنده رئیس جمهور شهید شیلی
کاظم مصطفوی
ضرورت مرزبندی با شکنجهگر در مبارزه با شکنجه:
هم اکنون بیش از 30سال از مرگ جلاد سفاکی مانند سرپاس مختاری گذشته است. ما نیز قصد نداریم تا او را از گور در آورده و دوباره محاکمه کنیم. اما از آنجا که متأسفانه هنوز با ده ها شکنجهگر «هفتخط»تر از او مواجهیم، و از آنجا که اراده کردهایم، بهرغم خواسته همه کسانی که میخواهند به ما بقبولانند از شکنجه گریزی نیست، جهانی بسازیم بدون شکنجه؛ باید از نمونه او درس بیاموزیم. میخواهیم برای برخورد اصولی با امثال او در آینده، از رفتار با او، درس و پند بگیریم. تجربه نشان داده است که «سرپاس مختاری»های امروزی با تجربیات بیشتری حی و حاضرند و همچنان برگردن «مختاری»ها و «پوینده»ها طناب میاندازند و با قساوت بسا بیشتری عمل میکنند.
با چنین هدفی به چند نکته توجه کنیم:
بزرگ علوی(نویسنده معروف)، که خود 4سال در سیاهچالهای رضاخانی به سر برده و از نزدیک شاهد بسیاری از جنایات سرپاس مختاریها هم بوده است و خودش او را «به درجات از شاه خشنتر و ظالمتر»نامیده بود، درباره مختاری مینویسد: «به عقیده من این اشخاص تقصیری ندارند و اگر گناهی متوجه آنها میشد ناچیز است. اینها محصول اوضاع و احوالی هستند که مجموعا دوره سیاه نامیده میشود». روشن است که هرچه در مورد شرایط سیاه اجتماعی آن روزگار، و حتی وضعیت روانی و خصوصیات فردی شکنجهگران بگوییم و آنها را محصول «دوره سیاه» حاکمیت استبداد یا ارتجاع بدانیم کم گفتهایم. همان طور که هرچه درباره سرمنشأ اصلی فساد، که همان دیکتاتور است، بگوییم و بنویسیم زیاد نیست. اما آیا میخواهیم شکنجهگران را تبرئه کنیم؟ در این صورت چه فرهنگی را خواسته و یا ناخواسته ترویج کردهایم؟ و به راستی چه فرقی بین آنان که مقاومت کردهاند و علیه همان «دوره سیاه» شوریدهاند با مروجان سیاهی در دوره دیکتاتوریها وجود دارد؟ زیرا با این منطق، بسیار ساده است که بگوییم قربانیان شکنجه نیز که درد و رنج تحمل کردهاند محصول همان «دوره سیاه» هستند. البته اگر این را هم بگوییم واقعیتی را بیان کردهایم. این هم غلط نیست که مبارزان هردوره و هرمحل نیز محصول دوره و زمانه خود هستند. اما آیا با این «کلیبافی» گامی در راه شناخت دقیقتر و عمیقتر شکنجه و دستگاه سرکوب برمیداریم؟
در حالی که اگر به صورت واقعی به خواهیم نیمه دیگر واقعیت را هم ببنیم باید بپذیریم که بیتوجهی به مرزبندی با شکنجهگر اولین گام مخدوش کردن مبارزه با شکنجه است. وقتی مرزبندی با امثال سرپاس مختاریها نداشته باشیم، و آنها را پاسخگوی اعمال و رفتارشان ندانیم، نهایتا به این نتیجه سرپا غلط میرسیم که: «این اشخاص تقصیری ندارند».
برخی هم میگویند سرپاس مختاری شکنجهگر بوده ولی هنرمند هم بوده است و بعد هم برایش مقام هنری قایل میشوند. لازم نیست که دراین جا از«هنرمندان»ی که درخدمت فاشیسم هیلتری شریک کشتار میلیونها انسان و استعداد هنری شدندمثال بزنیم یا «هنرمندان» مدیحهسرای فاشیسم مذهبی و رژیم هنرکش آخوندی را یادآوری کنیم. فقط اشاره میکنیم به حرف های بازجوی فاشیست لورکا، شاعر شهید اسپانیایی، که هنگام بازجویی به لورکا گفت: «آنچه در وجود شما بیش از همه چیز مورد نفرت من است افکارتان نیست، آن نحوه تزریق زهرتان است که زیر سرپوش هنر انجامش میدهید...من آن کارگر بیسوادی را که پشت سنگرها مشت تکان میدهد به روشنفکری که خودش را توی اتاقش زندانی میکند و کتاب تخم میگذارد ترجیح میدهم. اولی را با احترام تیرباران میکنم اما دومی را همیشه با لذت کامل میکشم». این همان چهره واقعی سرپاس مختاری است. باصطلاح هنرمند و آهنگسازی که «با لذت کامل» فرخی یزدی و میرزاده عشقی را میکشد. درک این واقعیت، هرچند تلخ اما، یکی از دشواریهای مبارزه علیه شکنجه است.
اما، امروز، نبردی دشوارتر
تأکید ما بر سر نمونه سرپاس مختاری، همانطور که اشاره کردیم، به این خاطر نیست که مردهیی را از گور به در آوریم و به عنوان عامل اصلی سرکوب و شکنجه در دوره اختناق بیست ساله رضاخانی معرفی کنیم. بلکه میخواهیم در برابر شکنجهگران قهار آخوندی فریب نخوریم. بدانیم وقتی لاجوردی، به عنوان سمبل شکنجهگران رژیم آخوندی، به اسیران میگوید: «ما در برخورد با شما از تمام تجربیات ضدانقلابی استفاده میکنیم» یعنی چه؟ واقعیت این که لاجوردی نه تنها تجربه سرپاس مختاریها را داشت؛ و نه تنها تجربیات تمام بازجویان ساواک پسر رضاخان را هم داشت؛ که عصاره تاریخی «تمام تجربیات ضدانقلابی» در امر شکنجه بود. پس اگر تنها به تفسیر جهان بسنده نکنیم، و اندکی هم عزم در تغییر «این واقعیت توهینآمیز به انسانیت» داشته باشیم، باید رهنمودی برای مبارزه امروزمان با شیادان هفت رنگ آخوندی به دست آوریم.
بیشک اخبار ریزش بازجویان و شکنجهگران بدنام و لورفته آخوندها را طی سالیان اخیر شنیدهایم. تحلیل دقایق این ریزش مستمر کار این نوشته نیست. اما تا آنجا که به بحث ما مربوط میشود باید اشاره کنیم که بازجویان و شکنجهگران رژیم آخوندی طی نزدیک به سه دهه حاکمیت، چند نسل هستند، و چند دوره ریزش اساسی داشتهاند (که ما در آینده به آنها خواهیم پرداخت). اما طرفه آن که بعد از هر ریزش، همچون قارچی مسموم، سر از جایی دیگر در آوردهاند و لباسی دیگر پوشیدهاند. با این خیال که شاید خاطرات سفاکیهایشان را نسبت به قربانیان خود از یادها بزدایند. یکی مدیر روزنامه شده است و دیگری سفیر و دیگری مقام ارشد وزارت امور خارجه. آن یکی لباس استاد دانشگاه برتن کرده و دیگری به کسب و کار و تجارت پرداخته است. عدهیی نیز پرروتر و وقیحتر از قبل، لباس رفرم و اصلاحات پوشیده و تئوریسین و استراتژیست شدهاند تا به همان مجاهدین قربانی تازیانههای خود، درس آزادی و دموکراسی دهند. اما همهشان، هر لباسی که برتن کردهاند، باز هم در یک چیز مشترکند و آن جنایت علیه بشریت و شکنجه است که هرکس بویی از انسانیت برده باشد از آن متنفراست. ولی این قبیل انساننماهای مسخشده چنان آکنده از عقده و کینه نسبت به مجاهدین و مبارزان هستند که حتی وقتی هم شلاق به دست ندارند با قلم و قدم و هنرشان شکنجه میکنند، و همیشه و همه جا، همچون بازجوی لورکا «با لذت کامل» میکشند.
باز هم اندکی دیگر درباره صعوبت های یک نبرد مستمر
سالوادر آلنده، رئیس جمهور شهید شیلی گفته است: «همیشه پلیسهایی هستند که در نزدیکی ما در گوشهیی توی کامیونهای سبزرنگشان کمین کردهاند. همیشه روستازادگان جوانی هستند که به خدمت خوانده شدهاند تا با کلاهخودهای گشادی که مثل قابلمه روی سرشان میلرزد، در برابر ما قرار بگیرند. همیشه الاغهای گوشتالودی هستند که در حالی که حمایل خودشان را محکم میکنند برای جوخه اعدام فریاد بزنند: آتش...».
این برداشت، بدبینانه و ناامیدکننده است و یا هشداردهنده و آگاهگرانه؟ به نظر میرسد که اگر در معنای حرف های آلنده خوب غور نکنیم، نه نظام های شکنجهگر را شناختهایم، و نه از پس «الاغهای گوشتالود» برخواهیم آمد. در نتیجه کافی است که رنگ پالانها اندکی عوض شود تا ما فراموش کنیم که چه کسانی هستند که «با کلاهخودهای گشاد»شان برسینه نسل های مبارز و مجاهد میهن شلیک کرده، یا میکنند و یا خواهند کرد.
واقعیت این است که ما در ایران با دو نوع شکنجهگر رو بهرو هستیم. شکنجهگر رانده شده از حاکمیت، یعنی نوع ساواکی آن. و شکنجهگر حاکم، یعنی نوع آخوندی آن. شکنجهگر شاهی و شکنجهگر شیخی. این دو نوع شکنجهگر، هریک بنا به ماهیت و وضعیت سیاسی خودشان حرف ها و ادعاهای خاص خودشان را دارد. ما باید این دعاوی را بشناسیم و سلاح مناسب برای رویارویی با هریک را به میدان آوریم.
شکنجهگران نوع ساواکی، سیمای عریان دوستاقبانان عهدهای کهن را ندارند. بسیاری با کت و شلوار و حتی کراوات و پاپیون دستاندرکار هستند. آنان شکستخوردگانی رانده شدهاند که به علت عملکردهایشان به شدت منفور و بدون پایگاه هستند. اما از آنجا که از نزدیک در جریان بسیاری مسائل، از جمله نقش مجاهدان و مبارزان در پیروزی انقلاب و متقابلا روابط پنهان آخوندها با خودشان، بودهاند به خوبی میدانند که آخوندها مفتخوران موجسوار انقلاب هستند. و با توجه به بیریشه بودن آخوندها به درستی برآورد میکنند که علت اصلی شکست و رانده شدن خودشان، مجاهدان و مبارزان واقعی مردم بودهاند؛ و نه آخوندهایی که هرکدام هزار و یک ارتباط لو رفته و نارفته با همان ساواکیها داشتهاند. بنابراین کینهورزی آنان نسبت به مجاهدان غیر قابل مقایسه با دشمنیشان با آخوندها است. دعوای آنها با یکدیگر در واقع تضاد دو همکار و دو رقیب برسر قربانی شکنجه است. دعوایی برای نفی شکنجه ندارند. رقابت و حسادت دو شکنجهگر برای ابقای شکنجه است.
ساواکیها به جای این که پاسخ بدهند چگونه با شکنجه و کشتار مجاهدان و مبارزان، بهترین زمینه را برای روی کار آمدن مرتجعان خونریز بعدی فراهم آوردهاند، لبه تیز حملات خود را متوجه قربانیان سابق خود میکنند و آنان را به خاطر مبارزاتی که کردهاند مسبب استقرار و حاکمیت شکنجه جدید معرفی میکنند. شکنجهگران مطرود در این نقطه، ناگزیر، لباس دفاع از «تمدن» در برابر تحجر آخوندها را میپوشند و هیچ ابایی ندارند که اگر پا دهد معلم آزادی و دموکراسی هم بشوند. به یک نمونه از این مضحکه اشاره میکنیم.
کمتر کسی است که در سال های حاکمیت ساواک گذرش به اوین افتاد باشد و نام هوشنگ ازغندی(معروف به منوچهری اوین) سربازجو و شکنجهگر سفاک را نشنیده باشد. او یکی از سفاکترین بازجویان ساواک بود که صدها نفر را در زیر شکنجههای خود لت و پار کرده است. محض نمونه یک قلم رجوعتان میدهم به نقش او در جریان ضربه شهریور1350 سازمان مجاهدین که طی آن بیش از 90درصد کادرهای سازمان دستگیر شدند. مدتی بعد هم حنیفنژاد دستگیر و توسط همین منوچهری به شدت شکنجه شد. یادآوری یک صحنه تاریخی تکاندهنده از زبان مسعود رجوی وقتی که محمد حنیفنژاد را، پس از دستگیری به میان مجاهدان اسیر دیگر میآورند بیمناسبت نیست: « دوم ماه رمضان و اواخر مهرماه سال1350 بود که صبح زود که در سلول اوین نشسته بودیم، خیلی شلوغ شد. راهرو و داخل بند شلوغ شد. زندان اوین آنموقع 8سلول انفرادی داشت در یکطرف و 4تا هم در طرف مقابل که اتاق مسئول بند در وسط، آنها را از هم جدا میکرد. من در سلول شماره2 بودم. یکدفعه دیدیم رفتوآمدها خیلی زیاد شد. اما مثل روزهای معمول این تحرکات با شلاق و شکنجه همراه نبود. ساواکیها خیلی خوشحال بودند. در این فکر بودیم که چه اتفاقی افتاده؟ دقایقی بعد مرکزیت دستگیرشده مجاهدین را از سلولهای مختلف بیرون کشیدند و گفتند لباس بپوشید و زود باشید. بعد رفتیم با چشمهای بسته به قسمت بازجویی و در آنجا برای هر کدام از ما یک نگهبان گذاشته بودند تا کسی سرش را بلند نکند. من یواشکی نگاه کردم دیدم یک آمبولانس ایستاد و پشت آنهم یک ماشین دیگر و چند نفر را که طنابپیچ کردهبودند، بهصورت افقی از آن خارج کردند و به اتاق دیگری بردند. ساواکیها خیلی بدوبدو میکردند و پشتسرهم میگفتند: گرفتیم! گرفتیم! گرفتیم!
محمدآقا را دستگیر کرده بودند. بعد از نیمساعت ما را با کتوشلوارهایی که در اوین به ما داده بودند چون ما را با لباس خانه دستگیر کرده بودندـ بهنزد او بردند. گویی جلسه مرکزیت سازمان بود و تمام اعضای مرکزیت که در تهران بودند، در آن جلسه بودند؛ بهاستثنای اصغر و کسانی که در خارجه بودند و رضا (رضایی) که فیلم بازی میکرد و میخواست ساواکیها را برای اجرای طرح فرار فریب دهد.
محمدآقا را کتبسته نشاندند. تنها تفاوت این جلسه با جلسات دیگر مرکزیت این بود که منوچهری، سربازجویی که مجاهدین را دستگیر میکرد و اسم واقعیش ازغندی بود، در این جلسه حضور داشت. کنار میز ایستاده و تکیه داده بود و خیلی فاتحانه پا روی پایش انداخته بود و میگفت: دیگر تمام شدید!
محمدآقا آنطرف نشسته بود، ما هم دور او نشسته بودیم
یاللعجب! چه آرزوها داشتیم ناگهان دیدیم که قطره اشکی از گوشه چشم محمدآقا سرازیر شد، هرچند بلافاصله خودش را کنترل کرد. عجب صحنهیی بود
روزهای بعد هم از سوراخ در سلول میدیدیم که تمام سروصورت محمدآقا ورمکرده و سیاه و کبودشده و بینیاش هم شکسته بود. او را شکنجه کرده بودند.» (مسعود رجوی مراسم بزرگداشت 4خرداد1373). به هرحال منوچهری در جریان انقلاب ضد سلطنتی، به لسآنجلس فرار کرد. آنجا در کنار بقایای بازجویان و شکنجهگران ساواک، با فراموشی کامل این که خودش چه کاره بوده، جلد عوض کرد و در بازار مکاره آنجا شد معلم آزادی، آن هم برای مجاهدین. و تا آنحد پیش رفت که حتی دست به قلم هم شد و کتابی اندر توصیف و مزایای آزادی و ذم دشمنان آزادی نوشت. اما اشتباه نشود. «دشمنان آزادی»، آخوندها نبودند! ساواک هم اصلا نقشی در سرکوب و اختناق نداشت! بلکه از نگاه منوچهری این مجاهدین بودند، و هستند، که درست مثل زمان «اعلیحضرت» جاسوس اجنبی و دشمن آزادی بودند. و شرط اعدام نکردنشان هم این بود که اعتراف کنند از عراق پول گرفتهاند(اشاره به یکی از سه شرط اعدام نکردن شهید بنیانگذار محمد حنیفنژاد). جناب سربازجو و شکنجهگر دیروز همچنان مجاهدین را دشمنان آزادی معروفی کرد و تیغ را برروی کسانی کشید که تا قبل از انقلاب قربانیان خود او و همکارانش بودند. (ما در بخش های دیگر به این مسأله باز هم خواهیم پرداخت.)
نوع دیگر شکنجهگران
نوع دیگر شکنجهگران حی و حاضر، آمران و شکنجهگر ان مدل آخوندی هستند که هم در سفاکی و هم در وقاحت، گوی سبقت را از ساواکیها ربودهاند. آنها به خوبی میدانند که شکنجهگر ان سابق(از قبیل منوچهری) کارت های سوختهیی هستند که هیچ کس نه جدی میگیردشان و نه باورشان دارد. بنابراین با حرامزادگی نوع آخوندی سعی میکنند با برشماری جنایتهای شکنجهگران مطرود در قدم اول خود را قربانی شکنجه نشان دهند. مثلا پاسدار شکنجهگر «حسین شریعتمداری» را، که به بازجوی ویژه توابساز معروف است، کمتر کسی است که نشناسد. این بازجوی پلید و دژخیم بیرحم که خون صدها مجاهد و مبارز را به زمین ریخته برای مشروع کردن خود البته بسیار مظلومنمایی میکند و راست و دروغ، با سرهمبندی مشتی جملات مغشوش، از دست ساواک نالهها میکند که: «آنهایی را که من خودم به تنهایی شاهد بودم این چند مورد است که دو بار ناخن دستم را کشیدند ناخن را به این ترتیب میکشیدند که یک وسیلهیی داشتند که ما این وسیله را به دلیل این که چشمانمان بسته بود نمیدیدم ولی حس میکردیم بعدها پس از پیروزی انقلاب بچههای زندان سیاسی آلات ابزار شکنجه را پیدا کردند قسمت بالای این وسیله به صورت یک قاشق بود که روی ناخن را میگرفت بعد یک چیز نوک تیزی از زیز ناخن وارد میشود و ناخن را یک دفعه میکشیدند که بسیار دردناک بود یکی از اصلیترین شکنجههایشان آپولو بود. آپولو بهاین دلیل گفته میشود که وقتی زندانی را به تخت شکنجه میبستند یک کلاهی شبیه کلاه کاسکت به سر زندانی میآمد» (از مصاحبه حسین شریعتمداری با روزنامه همشهری 8شهریور1381 )
از پاسدار شریعتمداری وقیحتر، روباه مکاری است که در رأس هرم حاکمیت آخوندی از اعمال هیچ جنایتی نسبت به مجاهدان و مبارزان دریغ نکرده است. منظور رفسنجانی است که در بالاترین مقام های دولتی، از روز اول حاکمیت آخوندی از نفرات مؤثر و تصمیمگیرنده همه سرکوبها و جنایتهای رژیم بوده است. این جانور هفت خط و هفت رنگ در یک مسابقه قدرت بین جناح های مختلف آخوندی سعی میکند گاه ژست لیبرالی هم بگیرد. اما ماهیت او هیچ فرقی با سایر آخوندها ندارد. او همان کسی است که با صراحت تمام افسوس میخورد چرا از همان اول انقلاب بساط شکنجه و کشتار را راه نینداختهاند. او با اشاره به آزادی زندانیان مجاهد آزاد شده گفته است: «اگر آن روز، منظورم اوایل انقلاب است، 200نفر از اینها را میگرفتیم و اعدامشان میکردیم، امروز اینقدر نمیشد»(اطلاعات 11مهر60). حال ببینیم این حیلهگر وحشی، در جشنی که به مناسبت بیست و هفتمین سالگرد پیروزی انقلاب گرفتهاند چه میگوید: «مردم ما هرگز نه خواهند دانست در زندان ها بر زندانیان سیاسی رژیم شاه چه گذشته است». او سپس به شعری از شاعری عرب اشاره میکند که: «مردم به مغازههای روغنفروشی میروند و شیشههای روغن چیده شده را در کنار هم میبینند اما نمیدانند در گذشته بر سر دانههای کنجد بین دوسنگ آسیابی که بر اثر فشار آنها این روغن درست شده چه آمده است» (مریم کاشانی ـ مقاله گریه زندانیان سیاسی در بیست و هفتمین سال انقلاب، سایتهای متعدد رژیم)
در رابطه با سخنان «گهربار رفسنجانی باید گفت که بله ما با قسمت اول حرف ایشان کاملا موافق هستیم که «مردم ما هرگز نه خواهند دانست در زندان ها بر زندانیان سیاسی رژیم شاه چه گذشته است». اما این مسأله اصلا ربطی به آخوندها ندارد. بلکه آنان که «بین دو سنگ آسیاب» ساواک سختترین شکنجههای ضدانسانی را تحمل کردند، نامشان همایون کتیراییها بود و مسعود احمدزادهها و بدیعزادگان ها. و از قضا همه زندانیان آن سال ها، به خوبی میدانند که آخوندها و از جمله خود همین رفسنجانی چه روابط گسترده و حسنهیی با شکنجهگران اوین، و مشخصا همین هوشنگ ازغندی(منوچهری) که اشاره کردیم، داشتند.
این نوع فریبکاریها در رژیم آخوندی نه تنها کم نیست. مایه اصلی حاکمیت سران و کارگزاران همین عوامفریبیهاست که ما در واژه دجال و دجالگری برایمان شناخته شده است. درباره این قبیل دجالها کاری نمیتوان کرد. آنها حداقل صداقت بازجوی فاشیست گارسیا لورکا (شاعر شهید اسپانیایی) را ندارند که با صراحت به لورکا میگفت کارگران معترض را با احترام اعدام میکند اما او را با «لذت کامل».
اما اگر پنداشته شود پیچیدگی نبرد علیه شکنجه فقط در شناخت این دو نوع شکنجهگر، رانده شده و مطرود، و شکنجهگر حاکم و بالفعل، هست در نیمه راه درک پیچیدگیها متوقف شدهایم. زیرا که هرچه باشد این قبیل موجودات، عناصر لو رفته هستند و در ته خط کسی کارشان را تأیید نمیکند. خودشان هم بهتر از هرکس میدانند که نه نوع ساواکی و نه نوع آخوندیشان، هیچ یک نه مشروعیتی دارند و نه مقبولیتی. بنابراین هردو دسته نیاز به حلقه واسطی دارند تا همان حرف ها و کارهای آنان را تئوریزه کرده و موجه جلوه دهند. در نبردی که علیه شکنجه و شکنجهگر داریم مبارزه با این قبیل افراد بسیار دشوارتر است. زیرا که اینان ظاهری فریبنده دارند که وابستگیشان به دستگاه سرکوب و شکنجه را عیان نمیکنند. به یکی از این قبیل تئوریسینهای فاسد و خودفروخته میپردازیم.
احسان نراقی به ظاهر یک روشنفکر و استاد دانشگاه و محقق علوم اجتماعی است که در یونسکو کار میکرده و میکند. نه مثل منوچهری و شریعتمداری بازجو و شکنجهگر بوده و نه مثل رفسنجانی حاکم و در رأس حاکمیت. اما اگر قرار شود عنصر «مزدوری» و «خیانت» را از پرونده او حذف کنیم به راستی هیچ چیز برایش باقی نمیماند. آخوندزادهیی است که در جوانی به حزب توده پیوست و بعد به ساواک شاه. در دوران شاه رابطه علنی با دربار و فرح داشت و به دلالی برای آنها مشغول بود. بعد هم در رژیم آخوندی مدتی به زندان افتاد و سپس آزاد شد و به فرانسه آمد و به دلالی برای خاتمی و بقیه سران رژیم پرداخت. هرچند فعالیتهای پشت پرده او برای بسیاری پنهان است اما کافی است به موضع گیریهای علنیاش توجهی کنیم تا معلوم شود در خفا چه میکند. از مواضع سیاسیاش درمیگذریم و به نظراتش درباره شکنجه میپردازیم. او در 21آبان78 در تلویزیون ماهوارهیی صدای آمریکا شرکت کرد و به سؤالات خبرنگار و شنوندگان پاسخ داد. او درباره کشتار وسیع مجاهدین توسط آخوندها گفت: «مجاهدین میخواستند که کشته زیاد بشود، اصلا اسلحه مجاهدین افزایش شهدا و کشتهشدگان بود (میخواستند) که این جریانات به اینجا منجر شود». بعد هم خطاب به کسانی که نسبت به این جنایتها ابراز انزجار میکردند گفت: «شما این را فراموش نکنید آخر. هی میگویید زندان بد است، (اما) خشونت نتیجه چه عواملی است؟ دفعه اول که ما زندان بودیم، درست است که یک عده از رژیم شاه اعدام شدند، اما کسی شکنجه نمیکرد ولی شکنجه وقتی شد که آقایان از 30خرداد قیام مسلحانه کردند توی خیابان». نراقی در پاسخ به این سؤال که: «آیا این توجیهپذیر است که (کسی بگوید) من اگر امروز این را شکنجه ندهم یا امروز نابودش نکنم فردا مرا نابود میکند؟» گفت «صددرصد! شکنجه را باید دید در چه شرایطی رخ میدهد. نمیشود همینطور مطلق گفت شکنجه چیز بدی است آنهایی که انقلاب کردند و بعد گفتند انقلاب در انقلاب، آنها مقصر بودند در افزایش خشونت». و بعد هم برای تأکید بیشتر اضافه کرد: «ما احمق خواهیم بود اگر فقط مطلق بگوییم شکنجه و نگوییم که چه جریاناتی شکنجه را بهوجود میآورد». بیشک «آقای دکتر» صحیح میفرمایند که احمق خواهیم بود اگر «نگوییم که چه جریاناتی شکنجه را بهوجود میآورد» ولی اضافه برآن به گفته برتولد برشت، جنایتکار خواهیم بود اگر پنهان کنیم که در این معادله قربانی چه کسی بوده و جلاد چه کسی؟ و تعویض جای این دو با یکدیگر از طرف هرکس که باشد جنایتی سهمگینتر از جنایت دژخیم است. با این حساب در چهره چنین «محقق و جامعه شناسی» چه کسی را مییابید؟ منوچهری؟ شریعتمداری؟ بیتردید خدمات او بسا بیشتر از ده سعید امامی به دستگاه سرکوب و شکنجهاست و بسا بیشتر از هر شلاق به دستی به دستگاه شاه و شیخ مدد رساندهاست. و بیشک نه شاه و نه رفسنجانی تعداد زیادی نوکر به خوش خدمتی امثال او پیدا نه خواهند کرد. باید توجه کرد کهاین قبیل افراد حتی با جاسوسان لو رفتهای مثل علیرضا نوریزاده که صراحتا افتخار میکنند از وزارت اطلاعات آخوندی «پولهای طیب و طاهر» میگیرند فرق دارند. زیرا که عمده کار این عده نه از رو که در خفا و پنهان است. وقتی کسی در یک برنامه تلویزیونی بیپرده میگوید: «نمیشود همینطور مطلق گفت شکنجه چیز بدی است» معلوم است که در خفا چه میکند و کارهایش در چه راستایی است.
دو منبع اصلی سوخت برای نبرد با شکنجه:
نمونههایی که اشاره کردیم نشان میدهند که در نبرد با شکنجه و شکنجهگر با چه پیچیدگیهایی رو بهرو هستیم. بنابراین لازم است که با توجه به تمام جنبههای قضیه و در نظر گرفتن حساسیتهایی که بسیار حیاتی هستند وارد قضیه شویم.
در این نبرد علاوه بر تجربیات خودمان باید از تجربیات جهانی بیاموزیم. و ببینیم دیگران با شکنجهگر ان خود چه کردهاند؟
تجربیات خودمان نیز در دو مؤلفه قابل درنگ هستند. اول تاریخی و دوم تجربیات مستقیم خودمان ناشی از مبارزه با شاه و شیخ.
در تجربه تاریخی خود، نمونه برخورد با ضدانقلابیون و شکنجهگران زمان مشروطه را داریم که بد نیست اشارهای به آن بکنیم:
در جریان انقلاب مشروطه بودند آمران و عاملانی که دستشان به خون مجاهدان مشروطه آلوده بود و در دوران حاکمیت استبداد با شدت بسیار برمجاهدان سخت گرفتند و عذابشان دادند و با دلیل و بیدلیل، به صورت های گوناگون آنها را کشتند. لیاخوفها و امیر نظام ها فرماندهان اصلی بگیر و ببندها بودند اما آنها پشتیبانانی داشتند که به شدت حمایتشان میکردند.
پس از سقوط نظام استبداد، فرصتی شد تا به حساب برخی از سران استبداد و آمران شکنجه مردم و مجاهدین رسیدگی شود.
در صدر همه کسانی که در دشمنی با مشروطه و مجاهدان قرار داشت شیخ فضلالله نوری بود. این شیخ مرتجع و ضد آزادی، که سر سلسله ارتجاع مذهبی و نیای واقعی و ایدئولوژیک آخوندهای حاکم کنونی است، تا به آنجا پیش رفت که در دوران حاکمیت محمدعلیشاه به مشیرالسلطنه، رئیسالوزرای وقت، نامه مینوشت: «صریحاعرض میکنم که به شاه عرض نمایید و اللهالعلی الغالب المدرک المهلک که اگر فیالجمله اظهار سستی شود در این موقع امر گذشته و با سوءحال گرفتار خواهید شدآنچه را بنده یقین دارم و یقین خود را به عرض میرسانم این است که غلبه با شماست، هیچ از این بادها نلرزید و اگر فیالجمله لغزشی بشود دیگر اصلاح نمیشود»(قیام آذربایجان و ستارخان اسماعیل امیرخیزی) این گونه سفاکی بیپرده در جریان قتلعام سیاه سال67 خمینی، از زبان قاضی القضات وقتش، آخوند موسوی اردبیلی، تکرار شد که گفت: «قوه قضاییه در فشار بسیار سخت است... که چرا اینها اعدام نمیشوند باید از دم اعدام شوند. دیگر از محاکمه و آوردن و بردن پرونده محکومین خبری نخواهد بود» (رادیو رژیم 15مرداد67)
بعد از شکست استبداد، شیخ فضلالله که به شدت منفور بود، به دار مجازات آویخته شد.
مفاخرالملک و صنیع حضرت دو تن از مقامات و عاملان منفور سرکوب و شکنجه مجاهدان بودند که بعد از سقوط استبداد مجازات شدند.
نگاهی به زندگی و عملکرد یکی از این دو عامل سرکوب و استبداد آموزنده است.
احمد کسروی در تاریخ مشروطه خود درباره صنیع حضرت نوشته است: «روز بیست و سوم آذر (1286 نهم ذوالقعده 1326 ه . ق.) گروهی از بی سر و سامان های چاله میدان به سردستگی صنیع حضرت هر کدام از کوی خود راه افتاده رو به سوی مسجد سپهسالار روانه شدند... امروز انبوهی از انجمن ها در مدرسه سپهسالار میبودند. اوباشان زمانی بودند و بیاسودند، ناگهان به هیاهو برخاستند و به مجلس و مشروطه دشنام ها سرودند و با این هایهوی و عربده از مدرسه بیرون آمده، رو به سوی مجلس نهادند... چون در جلسه بیست و سوم (نهم ذوالحجه). محمدعلیشاه مجددا با مشروطهخواهان دوستی کرد و دستور داد اوباشان را دستگیر کنند. صنیع حضرت پنهان شد و او را در خانه پدر زن خود دستگیر کردند که در میان آنان گریخته بود. سرانجام در روز دوشنبه 13بهمن (بیست ونهم ذوالحجه) به موجب رأی عدلیه به دوهزار ضربه شلاق و ده سال حبس در کلات محکوم شد و به صوب زندان اعزام گشت» اما جالب آن که درست در روز به توپ بستن مجلس از طرف محمدعلیشاه همین صنیع حضرت از کلات باز خوانده میشود تا «با دسته خود با ملیون بجنگد» و بار دیگر «دست و بازوی سرکوب باشند».
از نمونه بالا چه نتایجی میشود گرفت؟ اولین درس این است که مجرمان هرکس و با هرمیزان جرم که باشند باید در محاکم عادلانه محاکمه شوند و سزایشان براساس قانون مشخص شود. معمولا گرایش خود به خودی این است که تصور کنیم یک حاکمیت هرچه بیشتر مردمی یا انقلابی باشد دست بیشتر بازی دارد در بی قانونی عمل کردن. در حالی که چنین عملکردهایی، نشانه بیثباتی حاکمیت است و ترس حاکمان. نمونه این ترس را در اوایل انقلاب ضد سلطنتی میبینیم. ابراهیم یزدی نمونه تکاندهندهیی از برخوردهای شخصی و فردی با ساواکیهای دستگیر شده را بیان کرده است: «تحقیقات من روشن کرد که فردی به نام ... سرهنگ نادری(رئیس ساواک اصفهان) را ربوده و کشته است. او را به دفتر نخست وزیری احضار کردم... او به قتل نادری اعتراف کرد و گفت قبل از انقلاب توسط ساواک اصفهان بازداشت و شکنجه شده بود. بعد از انقلاب ردپای نادری را شناسایی کرده و او را ربوده و به زیرزمین منزل خود برده است و همان شکنجههایی را که به او داده بودند، در حق وی اعمال میکند و میمیرد و سپس جنازهاش را به بیابان میبرد و دفن میکند»(ایضا همان منبع) نفی این گونه برخوردها آیا به معنای رهاکردن شکنجهگران است؟ بی تردید ما از جنایتهایی که ساواکیها یا سردمداران رژیم شاه نسبت به مردم ایران کردهاند آگاهیم. اما درست به دلیل همین آگاهی است که معتقدیم هرگونه برخورد با آنها و با هرشکنجهگر دیگری، از جمله خود شکنجهگران رژیم آخوندی، باید به دور از کینهتوزیهای فردی باشد و در محاکم علنی با حضور هیأت منصفه انجام گیرد. ما براساس موازین انقلابی، به دور از هرکینهجویی فردی، ولو این که سوژه مورد ظلم خودمان باشیم، به دنبال مبارزه با دستگاه شکنجه هستیم و هیچ آرزویی جز به گور سپردن این دستگاه جهنمی برای همیشه نداریم.
بنابراین مسأله اصلی این نیست که مجرمان وقاحتی همچون رفسنجانی و شکنجهگران سفاکیتی همچون حسین شریعتمداری دارند. مسأله در اساس برسر بقای سیستم شکنجه و مولد شکنجهگر است. از این رو سؤال اصلی ما، که علیه این جنایت ضدبشری شوریدهایم، این است که با سیستم و نظام شکنجه چه باید کرد؟ ما، چه در حاکمیت باشیم و چه تحت حاکمیت، معتقدیم که شکنجه جنایتی است ضدبشری. اما از آنجا که به چشم دیدهایم چگونه در اندک مدتی حاکمیت آخوندها تبدیل به دستگاه بزرگ و سراسری شکنجه و شکنجه پرور شد عزم کردهایم که برای همیشه این تجربه تلخ را به صورتی تاریخی به گور بسپاریم. مردم با تجربههای تلخ از دوران شاه و خمینی به آن درجه از بلوغ فکری و رشد عقلی رسیدهاند که بدانند با کشف هر قطره حقیقت چگونه ریشه دستگاه شکنجه تضعیف میشود.
در پایان این بخش از مباحثمان بد نیست به یک خبر نیز اشاره کنیم. همه ما کم و بیش درباره چه گوارا مطالبی شنیده یا خواندهایم. گوارا انقلابی بزرگی بود که در قرن گذشته سرمشق بسیاری از انقلابیون در سراسر جهان بود. پهنه تأثیرگذاری او تنها بر روشنفکران انقلابی کشورهای مختلف نبود. او را حتی کسانی چون ژان پل سارتر «کاملترین انسان روی زمین» خوانده بودند و دانشگاه هنر مریلند تصویر او را «مشهورترین تصویر جهان و سمبل قرن۲۰» نامیده است. حتی دشمنان سوگند خورده او امروزه او را به خاطر شجاعت، صداقت و وفاداری به آرمانش میستایند. در ابتدا گفتند که او در درگیری با نیروهای بولیویایی زخمی و بعد اعدام شده است. اما اخیرا اخبار کاملتری از شهادت این قهرمان بزرگ آزادی به دست آمده که تا اندازهیی به آخرین بحث ما نیز مربوط میشود. به گزارش بیبیسی نحوه به شهادت رساندن او تنها قتل یک اسیر مجروح نبود. بلکه: «پاهای چه گوارا را هدف رگبار گلوله قرار دادند تا همراه زخمهای بدن نشانه مجروح شدن در درگیری باشد. در عین حال چهره او را سالم میخواستند تا ثابت کنند قربانی خود چه گوارا است، زیرا قبل از آن چند بار خبر مرگ او نادرست از آب در آمده بود. علاوه بر اینها او را «لینچ» کردند، یعنی پزشکان نظامی دست هایش را قطع کرده بودند. نوشتهاند این دست ها بعد در اختیار فیدل کاسترو گذاشته شد و او میخواست آن را در معرض دید عموم بگذارد، ولی خانواده چه گوارا اجازه ندادهاند». و همچنین نوشتهاند که او چشم در چشم شکنجهگر و قاتلش در آخرین لحظه، هنگامیکه میخواسته به او شلیک کند، گفته است: «بزن، بزدل، تو تنها یک انسان را خواهی کشت». حال سؤال ما این است که راستی با قاتل چه گوارا چه باید کرد؟ به گزارش بیبیسی چندی پیش پزشکان کوبایی چشمان پیرمردی را عمل کرده و او را از نابینایی نجات دادند: «پیرمردی که به علت ابتلا به آب مروارید، تقریبا نابینا شده بود و او را عمل کردند، مرد مشهوری است. چه به اسناد (سازمان)سیا که ۳۰ سال بعد از قتل چه گوارا منتشر شد، مراجعه کنیم، چه به گزارش تایم یا ویکیپدیا یا کتاب جان لی آندرسون، با نام این مرد روبه رو میشویم. ماریو تران همان سربازی است که ۴۰سال پیش در ۹اکتبر۱۹۶۷ تیرخلاص را به چه گوارا شلیک کرد».
به نقل از نشریه مجاهد شماره ۹۰۲