با شعر شیرکو بیکس که باشی، با زمین و گهواره و زندگی پیوند مییابی. زمینی که مادر است؛ گهوارهیی که میپرورد و زندگییی که جلوهٔ سالخوردهترین چنگاچنگ عشق و تمنای زیستن و نبرد با ناگزیر مرگ است.
با شعر شیرکو بیکس که باشی، در رئالیسمی خانهکرده در متن و بطن زندگی، تنفسی دیگر و نگاهی بایستهتر به واقعیتهای تلخ و شیرینش خواهی داشت. این واقعیت در مضمونهایی متبلور میشود که با شعر جهان پهلو میزند؛ مضمونهایی چون «آزادی»، «همبستگی انسانی»، «عشق تبعید گشته در هزارتوی جهان پررنج» و «نابرابری زنان».
احمد شاملو در یادداشت حسرتباری، درباره شیرکو بیکس مینویسد: «اگر شیرکو بیکس را زودتر میشناختم، اشعارش را قبل از لورکا ترجمه میکردم. افسوس که شاعر و نابغهٔ کُرد را دیر یافتم؛ ولی تعدادی از شعرهای این نابغهٔ کُرد را ترجمه کردم».
اندیشه و قلم شیرکو بیکس را در ردیف شاعران پیشرو و نامی جهان فدریکو گارسیا لورکا(اسپانیا)، ناظم حکمت(ترکیه)، یانیس ریتسوس(یونان)، پابلو نرودا(شیلی) و محمود درویش(فلسطین) معرفی میکنند.
شعر شیرکو بیکس از کج و کوژ زمین برمیخیزد و در نقد زندگی، زبان خاطرههای بیتعارف همهگان است. شعر او اما زمانههای بدسگال را پیموده و در ایوانی از تداعیهای دریغانگیز آدمی، مادرانه با زندگی نجوا میکند؛ مادرانه، آری، از آنسان که رنجهای زندگی زیر سلطه جهل و نظم ضد آزادی و برابری، هرگز با مادران تعارف نداشتهاند:
«هر لذتی که میپوشم
یا آستینش دراز است
یا کوتاه
یا گُشاد
به قد من!
هر غمی که میپوشم
دقیق!
انگار برای من بافته شده...».
شیرکو بیکس را «امپراتور شعر کردستان» لقب دادهاند. او زادهٔ کردستان عراق است. همین نسبت اقلیمی کافیست تا بتوان بوم نقاشییی از رنج، درد، استثمار، نابرابری، مبارزه، عشق و شیفتگی به آزادی و برابری را بر آن نظاره کرد.
شعر شیرکو بیکس هم از تار و پود همین بوم نقاشی و نماد مجسم اقلیمی در عراق، ایران، سوریه و ترکیه سر برآورده است. از اینرو، شعرش بدون فریاد و اعتراض و پرخاش، نمیتواند واژهگزینی و تداعیسازی و مضمونپروری کند. او این بوم را در شعر «شرافت شهر» نقاشی میکند:
«یا حضرت دموکراسی!
گذﺭﺕ که به کوﺭﺩستاﻥ افتاد
از سیم خاﺭﺩﺍﺭها که گذشتی
مینها را که ﺩﻭﺭ ﺯﺩﯼ
ﺍﺯ فشنگهای ﺩﺍﻍ که جان سالم بهﺩﺭ برﺩﯼ
ﺍﺯ تشنگی ﺟاﻥ نباختی
گوﺭستاﻥ فرشتگاﻥ ﺭﺍ که ﺭﺩ کرﺩﯼ
پیرزنی جواب سلامت ﺭﺍ میدهد
ـ شاید سواد نوشتن ندﺍشته باشد
ﺍما شرﻑ مادریاش را ﺍﺯ حفظ ﺍست ـ
ﺍﻭ چند هزﺍﺭ ساﻝ ﺍست که قهرماﻥ ﺍست،
ﺍﺯ لولهﯼ تفنگش نترﺱ
ﺩستش ﺭﺍ ببوﺱ
سر تعظیم فرود ﺁﺭ
این روز را ثبت کن:
"شرﺍفت" ﺭﺍ ماﺩﺭﺍنی میساﺯند که شهر ﺭﺍ برﺍﯼ شغاﻝها ترﮎ نگفتند».
مضمونیابیهای شیرکو بیکس با گردش متلاطم زمین و انسانهایش و پوست ترکترک زندگی عجین است. از سویی اما مثل آبی است که سنگ و ریگ و چوب و برگ کفش را میتوان دید؛ میتوان دست در آن برد و قدرت حسآمیز و پویاییِ روانش را لمس نمود. مضمونهای اندیشه و قلم او همان زخمهای همیشه باز و دردهای مشترک جهان سوماند: فقدان آزادی، نابرابری زنان و مردان و عشق تبعید گشته در هزارتوی جهان پررنج.
شعر «آزادی» را مانند یک نیاز و نیایش و ترانه، با تمنایی سرایتیافته در چهارفصل سال، نجوا میکند و نبودش، مرگ تمام سال است:
«از ترانههای من اگر
گل را بگیرند
یک فصل خواهد مرد؛
اگر عشق را بگیرند
دو فصل خواهد مرد؛
و اگر نان را
سه فصل خواهد مرد؛
اما آزادی را
اگر از ترانههای من،
آزادی را بگیرند
سال
تمام سال خواهد مرد!».
شیرکو بیکس نیز چونان تمام شاعران پیوندیافته با واقعیت ملموس رنجهای زمینی، قلمش در پشت و پسلهها و تداعیهای نابرابری جنسیتی، با هیولای استثمار زنان روبهرو میگردد. قلم او اما واپس نمینشیند و به قلب دیوسالار اندیشهٔ نرینهسای سلطهگر نشانه میرود:
«در این مشرق زمین
هرگاه کوشیدم
در برابر آینهیی
دو واژهٔ «آزادی» و «زن» را
کنار یکدیگر
بر دو صندلی بنشانم،
بیهوده بود...
هر بار نیز
واژهٔ «توده»
با سبیلی از بناگوش دررفته
میآمد
و با سجادهیی زیر بغل
بهجای واژهٔ «زن» مینشست...!». (از شعر: پنجرهیی رو به سپیدهدم)
شعرهای پیشرو از اندیشههایی میتراوند که قلمهایشان چونان کلنگی در اعماق زندگی و انسانهایش در حال کاویدن و کنکاش برای یافتن ریشههای فقر و فساد و دیکتاتوری زاده شده از اتحاد قدرت و جهل است. شعر شیرکو بیکس مالامال از کنکاش در هزارتوهای عنکبوتی پرستشگران زور و زر و تزویر است. پرستشی که در پرتو آن تمام نشانهها و جلوههای حیات را به گروگان میگیرند و هستی طبیعت و جامعه را آشکارا سرقت میکنند و شاهدان را زندهبهگور:
«برابر چشمهای آسمان
ابر را
برابر چشمهای ابر
باد را
برابر چشمهای باد
باران را
برابر چشمهای باران
خاک را دزدیدند
و سرانجام
برابر همهٔ چشمها
دو چشم زنده را زندهبهگور کردند
چشمهایی که دزدها را دیده بود!
پهنابهای شعر شیرکو بیکس در پرتو رنگینکمان عشق جاری بودهاند. قلم او به جرگهٔ بیکران عاشقانههای آدمی که میرسد، به جوهر فریبانههای عارفانه، بیخودانههای یگانگی و شوقهای بیوزن وصال دستمیبرد. این وصال و تمناهای تلاقیاش، در اتحادی از زیباترین استعارهها جلوه و جمال عاشقانه مییابند:
«صبح را در آغوش گرفتم
دستهایم
خیابان نخستین تابش آفتاب شدند
و معبری برای چشمان تو.
دهان کوه را بوسیدم
لبانم چشمهیی شدند
و
زمزمههایت
از نو درخشیدند.
....................
عشقت
اگر باران
اینک زیر آن ایستادهام...
اگر آتش
درون آن نشستهام...
شعر من میگوید
در تداوم آتش و باران
جاودانهام...».
و شیرکو بیکس که شعرش همبستگی آسمان، زمین، زندگی و انسان و خاطرههای اینها از یکدیگر است، مرگ شاعر را سوگواری عمیق زیبایی برای زندگانی محتاج تجلیهای فرحبخش میبیند:
«وقتی شاعری میمیرد
هیچ اتفاقی نمیافتد
فقط ماه
آه عمیقی میکشد
چرا که مرگ شاعر
نزدیکترین اتفاق به زندگیست...».
و در وصیتنامهاش، رگههای خون قلم و نگرش و تنفس شاعرانهاش را به آینده سرایت میدهد و خداحافظیاش هم استعارهیی از «نزدیکترین اتفاق به زندگی» و امضای خاطرههای زمین است: «نمیخواهم در هیچکدام از تپهها و گورستانهای مشهور شهر به خاک سپرده شوم. اول بهخاطر اینکه جای خالی ندارند و دوم اینکه من جاهای شلوغ را دوست ندارم. من میخواهم پیکر مرا در جوار تندیس شهدای ۱۹۶۳ سلیمانیه به خاک بسپارند؛ زیرا فضای آنجا لذتبخشتر است و نفسم نمیگیرد».