راوی:
در سکوت یک غروب سرد
وقتی آسمان بر بام دنیا
پرده تاریک خود انداخت
و چراغ اختران را از بلند سقف خود آویخت،
ماه، آن شبگرد شهر آسمان
بر انحنای تیره نصف النّهار شرق
مادری، بنشانده فرزندان به دامن دید
کز برای کودکانش قصّه کرد آغاز.
مادری، گیسوش جنگل
اشک چشمش رود ـ رود جاری کارون
مادری، پیشانیش تابان ستیغ قلّه البرز
و دشت سینهاش پهنای بیمرز کویر لوت
مادری، چینهای رنگارنگ دامانش
جبال زاگرس، با سبز و زرد و آبی گلهای جنگلهای رویانش
مادری، قلبش تپنده شهری از موج و خروش و خشم
خاطرات سرخ خود را بهر فرزندان خود
اینسان نمود آغاز
* * *
مادر:
سخـــن گفـتــم از یـلان کهـن
ز رزم و ز پیـکـار با اهرمـن
از آن پهلــوانان پیـکـارجــوی
که کشتند دیوان دژخیمخوی
کنون بشنوید ای جگر گوشگان
ز من داسـتانی ز دیگـر زمان
اگر این سخن تلخ و شیرین بود
نه این قصّـه عهد دیرین بـود
نبــاشـد حـکـایت زتک اختــران
که گویم کنون قصّه از کهکشان
به عـهـد کهـن گـر بـه صبـر دراز
سیــاووشی آمـد ز خاکم فراز
و یا سالیـان خــون دل خـوردمـی
که دهــرم بزاید یکـی رستمـی
درین عهــد ناگـه ز هـر گوشـهام
بر آمـد مرا شیری از بیشهام
چه فرهادهــا و به کف تیشـــههـا
به عــزم نبـرد ستـمپیشـههـا
چه رودابــههــــا و چه تهمیـنهها
به مـأوای دل از ستـم کینـهها
به یکبـــــاره دامــانم از یـاوران
لبالب شـد از پهلوان رستمان
نهاده به کف، جان به پیکار خصم
به آزادیـم آهنیـن کـرده عــزم
کنون غرق فخرم من از نسل خـود
چو بینم به فردا بهین فصل خود
* **
راوی:
به چهر مادر خود کودکان، حیران نگه کردند
کاینک از کدامین قصّه خواهد گفت
که رخسارش چنین از یاد کرد خاطراتش شاد و مغرور است
و بهرغم تیرگیهای زمان
اینسان کلامش موجدار و غرقه در شور است
مادر امّا باز شادان، دست بر گیسوی جنگلهای سر سبزش [کشیده
کودکان را پیشتر خواند و
ز جامی آب لب تر کرد
آنگه باز از رزم و خروش نسل رویانش سخن سر کرد؛
* * *
مادر:
به سـالی نه دیر و نه چنـدان کهـن
بـزد خیمــه بـر دامـنـم اهــرمـن
نه اهریمنـی همچـو ضحّـاک دیو
نه دیـوی که باشـد چو الهاک دیو
به دژخـویی و زشتـکاری چو او
نبد، اژدهـایی چنـان زشتخـو
مر آن اژدهـا را ز پشت و ز پیـش
سر افعییی بد برون کرده نیـش
فــرو بـرده چـنـگـالهـا در تنـــم
که تا برکشد خون و شیر از رگم
و لـیـکــن بدانیــد ای کـودکـان
نبــوده به دل بیمــم از دیـوکــان
که تـا بـوده بر دیـو و دشمـن مرا
یلــی بـوده پر خشــم در رزمها
بـر ایـن دیــو امّـا هـراسـم ازآن
که بد گــرگ در پوستیـن شبـان
دل مــردمــانم از او در فـریـب
که پنـداشتنـدش رفـیـق و حبیب
به باطن پر از حیله، کفتـار بـود
به ظاهـر شفیقـی به گفتــار بود
در این گیـر و دار فـریب و گـزند
بـگـویم از آزادگـان تا کـه چنـد
به دل خون جوشان از این فتنه بود
ولیکـن زبان از سخـن بسته بود
شغالان به میدان به جولان شده
هراسنده بز، شیر غـرّان شـده
به هر درگهی، روبهــی بیحیا
زنــد از دلیــری خود لافهــا
به هـرکوی، بوزینه بر منبــری
کـنــد بر بنـیآدمـی سـروری
چه گـویـم از آن دوره پر نشیب
ز مکـر و ریـا و دروغ و فریب
رخ پاکـدل عاشقـان پرشـکـن
ازین روزگـار فـریـب و فــتن
***
راوی:
مام میهن همچنان گرم سخن گفتن
غافل از اشک روان بر چهرههای کودکانش
قصّهها میگفت از عهد خیانتهای دجّالان
کودکان را پرسشی در دل
کز چه امشب، مادر اینسان قصّههای تلخ میگوید
وین غمآور قصّه آخر
با کدامین طرح شادیبخش
راهپایانی خوش و پرنقش میپوید
قطره اشکی ز چشم کودکی غلتید و بر دامان مادر ریخت
مادر از گرمای اشک کودکش یک لحظه دم بر بست
و ز نشست گرد غم بر چهر فرزندش
سینهاش همچون خزر در جوش آمد
با خود اندیشید، کآخر از چه از سرچشمه امیدها کمتر سخن [گفتهست
زان سپس دنباله آن داستان، با واژگانی پر تپش
کودکان خسته را اینسان به گوش آمد
***
مادر:
نشاید کزین قصّه محزون شوید
ز اندوه و غم دیـده پر خـون شـوید
دگر روی این سکه رنج و خون
شکـوهیست تابنـده المـاسگـون
نگفتـــم مـن از بـرج آزادگـان
که با دیـو افسـون چـه بـد رایشــان
خداوند گردون و تاریخ و دهر
دهـد بهـر هـر زهــر هـم پـادزهــر
به مــأوای فـرزانگـانم ســری
به قلب صـدف، بد چنـان گوهری
دلـی بود دریـاوش پـرخـروش
ز عشـق خـلایق دمـادم به جــوش
بـرون گشتـه از کوره رزم و رنج
چـو پـولاد در آب بـحـر شکـنــج
بهحق، رهبری حقّ او بود و بس
دریغــا کـــز اوّل ندانـسـت کــس
به کوتـه سخـن گـرد او یــاوران
ببستنـد بـــر رهسپـــاری میــــان
چنیــن رأی زد آن ســر نیکخواه
که بایــد به تدبـیــــر پیــمــود راه
بـر این کـار بایـد به تدبیــر چنـد
نقـــــــاب از رخ اژدهــا برفکنــد
که داننــد مــردم که او یار نیست
ز مکــرش به چهره نقاب پریست
نشــاید که این خـاک ویران شود
لگــدکوب ســمّ ستـــوران شــود
ستـــاره ببــاید شب تیــــره را
که ســـوزد جبیـــن دد خیــــره را
بر آریــم طـــرحی به بام فلـک
که رشـک آید از آن به چشــم ملک
بســوزیم آئیـــن تحقـــیــر را
گشــائیــم هر بنــد و زنجیــــر را
***
راوی:
شب از نیمه گذر کرده
و بر طاق بلند آسمان سرد پاییزی
ستاره در ستاره، کهکشان چون رودی از نقره
به دریای افق میریخت
ز روزن سوی طاق تیره ایران
نگه کردند، فرزندان
و فریاد یکی ز آنان بهگوش آمد
که مادر، کهکشان!
مادر، ولی دنباله گفتار را از کهکشان آسمان رزم میهن میسرود [اینسان
***
مادر:
چـو پیـــچیــد آوازه شیـــر من
به شهـر و به جنگل، به کـوه و دمن
روان شــد به لبّیکش از هر کران
چنــان چون ستـاره سوی کهکشان
پرستو وشان دخت و پورم جوان
بـدو دل سپـردند از قلـب و جـــان
ز هـــر لانه پر زد پرستو ز شوق
رهـــاکــرد هم لانه هم بند و طوق
ستون در ستون، فوج در فوج خاست
تـو گویی به میدان روان موجهاست
پرستــوی پیغـــام خورشید شد
شعـاعــی از آن شمــع امّیــد شــد
چنـان بیشمـاران به میـدان شدند
به رزم ددان صـدهـــزاران شــدنـد
نـگــهبــــان بــاروی آزادگــی
پیــامآور نســــل بالنــــدگـــــی
رسالت چنین بد که با مـردمـان
بگـوینـد عیــان جور کفتــارگـــان
به میدان شد آن نسل بیباک و پاک
اگر چنـد شـد پیکــرش چـاک چاک
ددان تیــغ برکف هیــاهـوکشــان
و زین ســو یلان هیــچ در دستشان
در آماج تیـغ و چمــــاق و درفش
فرو رفت بر کـف گـرفتــه درفــش
حمـاسه نگــویم کـزان برتر است
ز رزم دو خصــم برابر ســـر است
که این تیـغ و پیــکان برآورده تیـز
و آن بیســلاح آمــده در ستیــــز
چکاچـاک این رزم را کــس نـدیـد
که تـاریـخ با گـوش جـانــش شنید
اگـر چنــد دل دردمنــد است از آن
تــن چــاکچــاک دلاور زنـــــان
به تحسیـن ولی چـون گشـایم زبان
درختــی ز فخــرم برویـد به جــان
چنیـن شـد که چـون در پی آن دلیـر
دریـدنـد پــرده ز چهــر شـریـــر
همــه خلــق آگــاه و بیـــدار شــد
ز کـــار دد و دیـــو هوشیـــار شد
چو کفتـار رســوا رخش شد پـدیـد
عیـــان تیـــغ تاراج مـــردم کشیـد
بر آن شـد که بنــدد دهـان راز خلق
بپیچـد طنــاب ستـــم را به حلــق
سـیام روز خـرداد بـود آن زمـــان
که پر شــد خیـابـان ز نســـل یلان
خروشنـده نســلی روان شد به شهـر
که باید ازو توفـش آمــوخت بحــر
همه شهـــر شد غـرق فریــاد خشم:
«که از چیست اینگـونه بیداد خصم؟»
ولـــی آن شــــرور دد گـــرگزاد
بهجـــز ســرب و رگبـار پاسخ نداد
تن عاشقــان را به خــون در کشیــد
چه ســـرها که بر دارها بـرکـشــیـد
از آن روز فصـــلی نـو آغـــاز شــد
گه رزم آن نســـل جانــبـــاز شـــد
بشد پاســخ مشـت با مشـت راست
گلـوله جــواب گلــوله نـواخـــت
رسید آن زمـان تا به بانـگ بلنـد
خـروشـی به صحـن خیابان کشنـد
کهای مـرگ بر پیــرکفتــار دون
که خلقـی و خاکـی نشانده به خون
پس آنگـه دلیران بههم بر شدند
که چـون گـرز آتـش تنــاور شـوند
برآمــد از آن نســل کوهی چنان
دمـــاوندســان دل پـرآتشفشـــان
نگنجــد کزین کــوه گویم سخن
همـان به کـه از گفــت بنــدم دهن
به شبهـــای دیگــر کنم قصّـهها
ز رزم دلــــیـــران و ایــن اژدهــا
همین گفتن از کوه آهن بس است
سپـاه شـریران به پیشش خس است
***
راوی:
سپیده دم ز خاور
شعله زد آرام و مادر، لب فرو بست
ولی چشمان فرزندان
گرفته رنگ شاد افتخار و شوق
خیال خواب را در خود نمیپرورد زین رو مام میهن با بیانی
[پرمحبّت گفت:
***
مادر:
ز عصــر نوینـم سخن بیش بود
کنــون لیــک بایــد به بالیــن غنود
***
راوی:
کلام مادر امّا با یکی پرسش بریده شد
یکی از جمله فرزندان ازو پرسید مادر پرسشی دارم
چنانکه گفتهیی ما را
ترا در روزگاران کهن
صد رود اشک از دیده خون میشد
که فرزندی تهمتن نام
ز دامانت برون میشد
و صبری بیکرانت نیز میفرسود
تا شیری چنان کاوه
گرفته پتک آهنگر خانهاش در مشت
ره پیکار ضحّاکان ظلمتپیشه میپیمود
ولی در قصّه امشب
چنانکه گفتی و با گوش جان این قصّه بشنیدیم
به یک دوران
به میدانها هزاران رستم و گرد آفرید و کاوه و تهمینه را دیدیم
از این پرسش
به چشم مام میهن برق فخری ناگهان رخشید
به روی کودکان از شوق کشف راز خود خندید
و با فخری دو صد چندان
چنین طرح سخن را چید:
***
مادر:
بر این قصّـه رازیست فــرزند من
که خــود به که یابیــش دلبنــد مـن
بــود کــار تاریــخ این پنــد نغـز
من امّا چو خواهــی بگـویم به رمز
دل جملـه خلقـان پر از نیکی است
تهـی از شرف جان خلقان کی است
و لیکـن چـو ره تار و بر ره چهـی
رود پاکـــدل هــم ره گمــرهـی
به مشعـل شود راه روشن ز چــاه
تو مشعــل چو جستـی بیـابی پنــاه
بر این نسـل اگر فخر رزم آوریست
از آن بیشترشـان شرف پیـرویست
فـــدا و وفـــا در ره رهبــــــران
بشــد رمــز صـــدها حماسه عیان
چو ســرها سپــردند با رهنمـای
شدند اینچنیـن شیـر میدانگشـای
راوی:
در فروغ یک طلوع گرم
وقتی آسمان از بام دنیا
پرده تاریک خود برداشت
و چراغ اختران را از بلند سقف خود برچید،
چشم تفته خورشید
این مهمان پهنای افق بر انحنای روشن نصفالنهّار شرق
مادری بنشانده فرزندان به دامن دید
مادری با کودکانش
خفته در رؤیای فرداهای پر خورشید.
در سکوت یک غروب سرد
وقتی آسمان بر بام دنیا
پرده تاریک خود انداخت
و چراغ اختران را از بلند سقف خود آویخت،
ماه، آن شبگرد شهر آسمان
بر انحنای تیره نصف النّهار شرق
مادری، بنشانده فرزندان به دامن دید
کز برای کودکانش قصّه کرد آغاز.
مادری، گیسوش جنگل
اشک چشمش رود ـ رود جاری کارون
مادری، پیشانیش تابان ستیغ قلّه البرز
و دشت سینهاش پهنای بیمرز کویر لوت
مادری، چینهای رنگارنگ دامانش
جبال زاگرس، با سبز و زرد و آبی گلهای جنگلهای رویانش
مادری، قلبش تپنده شهری از موج و خروش و خشم
خاطرات سرخ خود را بهر فرزندان خود
اینسان نمود آغاز
* * *
مادر:
سخـــن گفـتــم از یـلان کهـن
ز رزم و ز پیـکـار با اهرمـن
از آن پهلــوانان پیـکـارجــوی
که کشتند دیوان دژخیمخوی
کنون بشنوید ای جگر گوشگان
ز من داسـتانی ز دیگـر زمان
اگر این سخن تلخ و شیرین بود
نه این قصّـه عهد دیرین بـود
نبــاشـد حـکـایت زتک اختــران
که گویم کنون قصّه از کهکشان
به عـهـد کهـن گـر بـه صبـر دراز
سیــاووشی آمـد ز خاکم فراز
و یا سالیـان خــون دل خـوردمـی
که دهــرم بزاید یکـی رستمـی
درین عهــد ناگـه ز هـر گوشـهام
بر آمـد مرا شیری از بیشهام
چه فرهادهــا و به کف تیشـــههـا
به عــزم نبـرد ستـمپیشـههـا
چه رودابــههــــا و چه تهمیـنهها
به مـأوای دل از ستـم کینـهها
به یکبـــــاره دامــانم از یـاوران
لبالب شـد از پهلوان رستمان
نهاده به کف، جان به پیکار خصم
به آزادیـم آهنیـن کـرده عــزم
کنون غرق فخرم من از نسل خـود
چو بینم به فردا بهین فصل خود
* **
راوی:
به چهر مادر خود کودکان، حیران نگه کردند
کاینک از کدامین قصّه خواهد گفت
که رخسارش چنین از یاد کرد خاطراتش شاد و مغرور است
و بهرغم تیرگیهای زمان
اینسان کلامش موجدار و غرقه در شور است
مادر امّا باز شادان، دست بر گیسوی جنگلهای سر سبزش [کشیده
کودکان را پیشتر خواند و
ز جامی آب لب تر کرد
آنگه باز از رزم و خروش نسل رویانش سخن سر کرد؛
* * *
مادر:
به سـالی نه دیر و نه چنـدان کهـن
بـزد خیمــه بـر دامـنـم اهــرمـن
نه اهریمنـی همچـو ضحّـاک دیو
نه دیـوی که باشـد چو الهاک دیو
به دژخـویی و زشتـکاری چو او
نبد، اژدهـایی چنـان زشتخـو
مر آن اژدهـا را ز پشت و ز پیـش
سر افعییی بد برون کرده نیـش
فــرو بـرده چـنـگـالهـا در تنـــم
که تا برکشد خون و شیر از رگم
و لـیـکــن بدانیــد ای کـودکـان
نبــوده به دل بیمــم از دیـوکــان
که تـا بـوده بر دیـو و دشمـن مرا
یلــی بـوده پر خشــم در رزمها
بـر ایـن دیــو امّـا هـراسـم ازآن
که بد گــرگ در پوستیـن شبـان
دل مــردمــانم از او در فـریـب
که پنـداشتنـدش رفـیـق و حبیب
به باطن پر از حیله، کفتـار بـود
به ظاهـر شفیقـی به گفتــار بود
در این گیـر و دار فـریب و گـزند
بـگـویم از آزادگـان تا کـه چنـد
به دل خون جوشان از این فتنه بود
ولیکـن زبان از سخـن بسته بود
شغالان به میدان به جولان شده
هراسنده بز، شیر غـرّان شـده
به هر درگهی، روبهــی بیحیا
زنــد از دلیــری خود لافهــا
به هـرکوی، بوزینه بر منبــری
کـنــد بر بنـیآدمـی سـروری
چه گـویـم از آن دوره پر نشیب
ز مکـر و ریـا و دروغ و فریب
رخ پاکـدل عاشقـان پرشـکـن
ازین روزگـار فـریـب و فــتن
***
راوی:
مام میهن همچنان گرم سخن گفتن
غافل از اشک روان بر چهرههای کودکانش
قصّهها میگفت از عهد خیانتهای دجّالان
کودکان را پرسشی در دل
کز چه امشب، مادر اینسان قصّههای تلخ میگوید
وین غمآور قصّه آخر
با کدامین طرح شادیبخش
راهپایانی خوش و پرنقش میپوید
قطره اشکی ز چشم کودکی غلتید و بر دامان مادر ریخت
مادر از گرمای اشک کودکش یک لحظه دم بر بست
و ز نشست گرد غم بر چهر فرزندش
سینهاش همچون خزر در جوش آمد
با خود اندیشید، کآخر از چه از سرچشمه امیدها کمتر سخن [گفتهست
زان سپس دنباله آن داستان، با واژگانی پر تپش
کودکان خسته را اینسان به گوش آمد
***
مادر:
نشاید کزین قصّه محزون شوید
ز اندوه و غم دیـده پر خـون شـوید
دگر روی این سکه رنج و خون
شکـوهیست تابنـده المـاسگـون
نگفتـــم مـن از بـرج آزادگـان
که با دیـو افسـون چـه بـد رایشــان
خداوند گردون و تاریخ و دهر
دهـد بهـر هـر زهــر هـم پـادزهــر
به مــأوای فـرزانگـانم ســری
به قلب صـدف، بد چنـان گوهری
دلـی بود دریـاوش پـرخـروش
ز عشـق خـلایق دمـادم به جــوش
بـرون گشتـه از کوره رزم و رنج
چـو پـولاد در آب بـحـر شکـنــج
بهحق، رهبری حقّ او بود و بس
دریغــا کـــز اوّل ندانـسـت کــس
به کوتـه سخـن گـرد او یــاوران
ببستنـد بـــر رهسپـــاری میــــان
چنیــن رأی زد آن ســر نیکخواه
که بایــد به تدبـیــــر پیــمــود راه
بـر این کـار بایـد به تدبیــر چنـد
نقـــــــاب از رخ اژدهــا برفکنــد
که داننــد مــردم که او یار نیست
ز مکــرش به چهره نقاب پریست
نشــاید که این خـاک ویران شود
لگــدکوب ســمّ ستـــوران شــود
ستـــاره ببــاید شب تیــــره را
که ســـوزد جبیـــن دد خیــــره را
بر آریــم طـــرحی به بام فلـک
که رشـک آید از آن به چشــم ملک
بســوزیم آئیـــن تحقـــیــر را
گشــائیــم هر بنــد و زنجیــــر را
***
راوی:
شب از نیمه گذر کرده
و بر طاق بلند آسمان سرد پاییزی
ستاره در ستاره، کهکشان چون رودی از نقره
به دریای افق میریخت
ز روزن سوی طاق تیره ایران
نگه کردند، فرزندان
و فریاد یکی ز آنان بهگوش آمد
که مادر، کهکشان!
مادر، ولی دنباله گفتار را از کهکشان آسمان رزم میهن میسرود [اینسان
***
مادر:
چـو پیـــچیــد آوازه شیـــر من
به شهـر و به جنگل، به کـوه و دمن
روان شــد به لبّیکش از هر کران
چنــان چون ستـاره سوی کهکشان
پرستو وشان دخت و پورم جوان
بـدو دل سپـردند از قلـب و جـــان
ز هـــر لانه پر زد پرستو ز شوق
رهـــاکــرد هم لانه هم بند و طوق
ستون در ستون، فوج در فوج خاست
تـو گویی به میدان روان موجهاست
پرستــوی پیغـــام خورشید شد
شعـاعــی از آن شمــع امّیــد شــد
چنـان بیشمـاران به میـدان شدند
به رزم ددان صـدهـــزاران شــدنـد
نـگــهبــــان بــاروی آزادگــی
پیــامآور نســــل بالنــــدگـــــی
رسالت چنین بد که با مـردمـان
بگـوینـد عیــان جور کفتــارگـــان
به میدان شد آن نسل بیباک و پاک
اگر چنـد شـد پیکــرش چـاک چاک
ددان تیــغ برکف هیــاهـوکشــان
و زین ســو یلان هیــچ در دستشان
در آماج تیـغ و چمــــاق و درفش
فرو رفت بر کـف گـرفتــه درفــش
حمـاسه نگــویم کـزان برتر است
ز رزم دو خصــم برابر ســـر است
که این تیـغ و پیــکان برآورده تیـز
و آن بیســلاح آمــده در ستیــــز
چکاچـاک این رزم را کــس نـدیـد
که تـاریـخ با گـوش جـانــش شنید
اگـر چنــد دل دردمنــد است از آن
تــن چــاکچــاک دلاور زنـــــان
به تحسیـن ولی چـون گشـایم زبان
درختــی ز فخــرم برویـد به جــان
چنیـن شـد که چـون در پی آن دلیـر
دریـدنـد پــرده ز چهــر شـریـــر
همــه خلــق آگــاه و بیـــدار شــد
ز کـــار دد و دیـــو هوشیـــار شد
چو کفتـار رســوا رخش شد پـدیـد
عیـــان تیـــغ تاراج مـــردم کشیـد
بر آن شـد که بنــدد دهـان راز خلق
بپیچـد طنــاب ستـــم را به حلــق
سـیام روز خـرداد بـود آن زمـــان
که پر شــد خیـابـان ز نســـل یلان
خروشنـده نســلی روان شد به شهـر
که باید ازو توفـش آمــوخت بحــر
همه شهـــر شد غـرق فریــاد خشم:
«که از چیست اینگـونه بیداد خصم؟»
ولـــی آن شــــرور دد گـــرگزاد
بهجـــز ســرب و رگبـار پاسخ نداد
تن عاشقــان را به خــون در کشیــد
چه ســـرها که بر دارها بـرکـشــیـد
از آن روز فصـــلی نـو آغـــاز شــد
گه رزم آن نســـل جانــبـــاز شـــد
بشد پاســخ مشـت با مشـت راست
گلـوله جــواب گلــوله نـواخـــت
رسید آن زمـان تا به بانـگ بلنـد
خـروشـی به صحـن خیابان کشنـد
کهای مـرگ بر پیــرکفتــار دون
که خلقـی و خاکـی نشانده به خون
پس آنگـه دلیران بههم بر شدند
که چـون گـرز آتـش تنــاور شـوند
برآمــد از آن نســل کوهی چنان
دمـــاوندســان دل پـرآتشفشـــان
نگنجــد کزین کــوه گویم سخن
همـان به کـه از گفــت بنــدم دهن
به شبهـــای دیگــر کنم قصّـهها
ز رزم دلــــیـــران و ایــن اژدهــا
همین گفتن از کوه آهن بس است
سپـاه شـریران به پیشش خس است
***
راوی:
سپیده دم ز خاور
شعله زد آرام و مادر، لب فرو بست
ولی چشمان فرزندان
گرفته رنگ شاد افتخار و شوق
خیال خواب را در خود نمیپرورد زین رو مام میهن با بیانی
[پرمحبّت گفت:
***
مادر:
ز عصــر نوینـم سخن بیش بود
کنــون لیــک بایــد به بالیــن غنود
***
راوی:
کلام مادر امّا با یکی پرسش بریده شد
یکی از جمله فرزندان ازو پرسید مادر پرسشی دارم
چنانکه گفتهیی ما را
ترا در روزگاران کهن
صد رود اشک از دیده خون میشد
که فرزندی تهمتن نام
ز دامانت برون میشد
و صبری بیکرانت نیز میفرسود
تا شیری چنان کاوه
گرفته پتک آهنگر خانهاش در مشت
ره پیکار ضحّاکان ظلمتپیشه میپیمود
ولی در قصّه امشب
چنانکه گفتی و با گوش جان این قصّه بشنیدیم
به یک دوران
به میدانها هزاران رستم و گرد آفرید و کاوه و تهمینه را دیدیم
از این پرسش
به چشم مام میهن برق فخری ناگهان رخشید
به روی کودکان از شوق کشف راز خود خندید
و با فخری دو صد چندان
چنین طرح سخن را چید:
***
مادر:
بر این قصّـه رازیست فــرزند من
که خــود به که یابیــش دلبنــد مـن
بــود کــار تاریــخ این پنــد نغـز
من امّا چو خواهــی بگـویم به رمز
دل جملـه خلقـان پر از نیکی است
تهـی از شرف جان خلقان کی است
و لیکـن چـو ره تار و بر ره چهـی
رود پاکـــدل هــم ره گمــرهـی
به مشعـل شود راه روشن ز چــاه
تو مشعــل چو جستـی بیـابی پنــاه
بر این نسـل اگر فخر رزم آوریست
از آن بیشترشـان شرف پیـرویست
فـــدا و وفـــا در ره رهبــــــران
بشــد رمــز صـــدها حماسه عیان
چو ســرها سپــردند با رهنمـای
شدند اینچنیـن شیـر میدانگشـای
راوی:
در فروغ یک طلوع گرم
وقتی آسمان از بام دنیا
پرده تاریک خود برداشت
و چراغ اختران را از بلند سقف خود برچید،
چشم تفته خورشید
این مهمان پهنای افق بر انحنای روشن نصفالنهّار شرق
مادری بنشانده فرزندان به دامن دید
مادری با کودکانش
خفته در رؤیای فرداهای پر خورشید.