روز ۲۴بهمن ۱۳۴۵، فروغ فرخزاد، شاعر توانمند شعر نو میهن ما درگذشت.
فروغ فرخزاد که بدون شک یکی از بزرگترین شاعران معاصر ایران است، عمری کوتاه داشت و دفتر زندگیش با یک سانحه رانندگی در ۳۲سالگی بسته شد.
او در سال ۱۳۱۳ در تهران بهدنیا آمد، ۱۷ساله بود که اولین دفتر شعرش بهنام اسیر را منتشر کرد. پس از آن دفتر شعر دیوار را در سال ۳۵ و عصیان را در سال ۳۶ منتشر نمود.
شعر فروغ، بازتاب رنج و فریاد زن ایرانی بود. فریادی که بهمدد آگاهی عمیقتر به دنیای پیرامون و شرایط زمانی و مکانی، به تولدی دیگر انجامید!
او همانگونه که خود سروده بود از پرندهیی که مرده بود، پرواز را بهخاطر سپرد و سرود:
چرا توقف کنم؟
من از سلاله درختانم
تنفس هوای مانده، ملولم میکند
پرندهیی که مرده بود به من پند داد که پرواز را بهخاطر بسپارم
نهایت تمامی نیروها پیوستن است
پیوستن به اصل روشن خورشید و ریختن به شعور نور
چرا توقف کنم؟
یکیک نامههای فروغ، جویبارهایی هستند که به رودخانهٔ یک کتاب ارزشمند میریزند. قسمتهای زیادی از این نامهها، حرفها و رابطههای خصوصی و زندگی پنهان او هستند؛ اما فروغ بسیار ماهرانه و با هوشیاری، حرفهای اصلی و افکار و اندیشههای راهنمای شعرش را در آنها گنجانده است. برای خوانندهٔ نامههای او هم باید همین نکات، مهم و فهمیدنی باشند. در این نامهها، آنروی مبتذل قاموس زندگی بهروشنی پیداست و فروغ در سطرسطر این نامهها و این کتاب خصوصی، چهرهٔ کریه و پلشتیهای آنروی زندگی را بیپرده تصویر میکند و به جنگ با آنها میرود. او زندگی را ابتدا ساده و سهل و عشق را معادل آن میپندارد؛ اما چهرهٔ هولانگیز زندگی، خودش را در رابطهها و ضدرابطههای انسانها، به او مینمایاند. با سوختبار این تجربههاست که او اعتمادش به زندگی را از دست میدهد. اما کدامین زندگی؟ زندگییی با «قاموس مبتذل»ش و بر گرداگرد آن، سازندگان و غوطهوران در این ابتذال. زندگییی که چاله ـ گورهای فریب عمر است. و از اینجاست که او عهد و پیمانهایش با شناسنامه این زندگی را زیر پا گذاشته، از سر آن میگذرد و به جنگ با این ابتذال میرود. در این جنگ است که او «تولدی دیگر» مییابد. با زبانی که در کاشانهٔ ابدیت لانه و خانه کرده است، با سری بیترس و شورنده و با ارادهیی سنتشکن، با جریانی مرموز و مبتذل که زندان هویت غارتشده آدمیست، به جنگی ابدی میپردازد. در این جنگ است که او در اوجها، در کار ساختن آشیانههای جاودانگی خویش است. در این پویش و آفرینش، خود نیز پرتوی از فروغهای جاودانهٔ روزگاران میشود. او در این جنگ، مدام تجربه و تجربه میکند و از یکیک گردنههای صعب زندگی، خود را عبور میدهد.
در نامههای فروغ، شعلهیی را در نوک قلهیی میبینیم که او چشم به آن دوخته و دوریاش از آن، همان رنجهای هجران و پنهانش هستند. این پنهان بودن رنج، حسّ «زن» بودن فروغ را با خواهران و زنان جهانش عجین میکند. این شعله، در نگاه و نظر هر عاصی هوشیار و بیدار ناراضی از آنچه هست، همواره در حال سوختن است. بازی این شعله، همان جنبش و تب و تاب قیدناپذیر و نیروی گریزانیست که مهار نمیشود؛ برگیست که حتی آرامش فرود بر خاک را هم برنمیتابد. فروغ در دامنهٔ کوهی از آرزوهای سر به فلک کشیده، اجاقی برمیافروزد و به بازی شعلههایش چشم میدوزد. میتوان تمام کتابهای فروغ را از پشت مردمک این نگاه و این خیرهشدنها دوباره ـ و البته عمیقتر ـ ورق زد و خواند. میتوان روبهروی نگاه فروغ آینهیی گذاشت و پرتوهای آن را تکثیر کرد. آن وقت به شمارش نگاهها پرداخت و برای ادامه این شمارش، تا بینهایتها دوید...