نیاز نیایش -
نیایش، این راز و نیاز انسان با پروردگار، چگونه در وجود آمد؟
گویند روزی؛
هستی گفت: من به هر پدیده زبان میدهم که بگوید از من چه میخواهد.
در هماندم همه پدیدهها زبان پیدا کردند.
هستی گفت: شرط آن است که آرزو و نیاز خود را به کوتاهترین صورت بیان کنید!
سنگ گفت: من چیزی نمیخواهم. اینجا آرام نشستهام و هیچ چیز نمیتواند مرا تکان دهد. تنها خواستم این است که کسی با من کاری نداشته باشد.
رود گفت: من شادیهای خود را دارم. از کوه میآیم و تا دریا میروم. و ترانه هم میخوانم. از وجود من خاک هم سیراب میشود. دیگر نیازی ندارم.
دریا گفت: من راضیام چرا که صدایم غرش توفانهاست. ماهیان را میپرورم، و همه رودها به سوی من روان میشوند. من درنقطه کمال خود هستم و بینیازم.
کوه گفت: من میخ زمینم. همه چیز از من تعادل میگیرد. با آتشفشانهایم خشمم را بارز میکنم. از اوج و از فراز ابرها به زمین نگاه میکنم. و همه برای بیان عظیمترین استواریها از من وام میگیرند. مرا چه به نیازمندی؟!
باد گفت: من رقاص جهانم. مسافرم! و همه جا را میبینم و به هر کجا سفر میکنم. با دامنم غبار از زمین و درختان میروبم. نه غذایی میخواهم نه ملکی. هیچ مرزی را بهرسمیت نمیشناسم. چرا که جهان و آسمان، خانه من است. دیگر چه نیازی داشته باشم؟!.
پرنده و خزنده و گیاه نیز هریک از بینیازی و رضایت خویش گفتند.
و نوبت به انسان رسید و هستی به او نگریست.
انسان گفت:
مرا دردیست که از عظمت آن کمر راست نتوان کرد. دردم آن است که هنوز، کرامت خویش را نمیشناسم،
دیگر آن که مرا نیازیست که از شوق و حسرت آن، آب میشوم و آه میشوم. نیازم آن است که آفریدگار خویش را حس کنم. و بر او تکیه کنم. اما غفلتهایم بسیار است و شرمگینم،
دیگر آن که مرا آرزوهاییست که هرچه بگویم پایان نمییابد. چرا که جهان و انسان را رها میخواهم، اما خود خویشم هنوز پای در بند است،
دیگراین که مرا آرمانهاییست که عدالت را درجهان برقرار سازم و لبخند را بر همه چهرهها بنشانم و
دیگر آن که…
هستی سخن انسان را قطع کرده گفت: قرار براین بود که در کوتاهترین بیان نیاز خویش را بگویید. اما نیازهای تو بیکران و سخن تو بیپایان بهنظر میرسد.
انسان گفت: چه کنم؟ من انسانم!
هستی گفت: تنها بهاندازه یک کلام دیگر میتوانم به سخن تو گوش کنم. خواسته و نیازت چیست؟
انسان گفت: سخن من در یک کلام خلاصه نمیشود!
هستی به خویش آمد و گفت: خطای من آن بود که خود با تو همسخن شدم. تو را خدا باید مخاطب قرار دهد. آنگاه هستی لختی با خود اندیشه کرد و گفت: ای انسان! اگر خدا از تو بپرسد که خواستهات چیست چه خواهی گفت:
انسان گفت: امکان سخن گفتن با پروردگار
و ناگاه هستی و کائنات را شوری درگرفت و نیایش در وجود آمد.
نیایش، این راز و نیاز انسان با پروردگار، چگونه در وجود آمد؟
گویند روزی؛
هستی گفت: من به هر پدیده زبان میدهم که بگوید از من چه میخواهد.
در هماندم همه پدیدهها زبان پیدا کردند.
هستی گفت: شرط آن است که آرزو و نیاز خود را به کوتاهترین صورت بیان کنید!
سنگ گفت: من چیزی نمیخواهم. اینجا آرام نشستهام و هیچ چیز نمیتواند مرا تکان دهد. تنها خواستم این است که کسی با من کاری نداشته باشد.
رود گفت: من شادیهای خود را دارم. از کوه میآیم و تا دریا میروم. و ترانه هم میخوانم. از وجود من خاک هم سیراب میشود. دیگر نیازی ندارم.
دریا گفت: من راضیام چرا که صدایم غرش توفانهاست. ماهیان را میپرورم، و همه رودها به سوی من روان میشوند. من درنقطه کمال خود هستم و بینیازم.
کوه گفت: من میخ زمینم. همه چیز از من تعادل میگیرد. با آتشفشانهایم خشمم را بارز میکنم. از اوج و از فراز ابرها به زمین نگاه میکنم. و همه برای بیان عظیمترین استواریها از من وام میگیرند. مرا چه به نیازمندی؟!
باد گفت: من رقاص جهانم. مسافرم! و همه جا را میبینم و به هر کجا سفر میکنم. با دامنم غبار از زمین و درختان میروبم. نه غذایی میخواهم نه ملکی. هیچ مرزی را بهرسمیت نمیشناسم. چرا که جهان و آسمان، خانه من است. دیگر چه نیازی داشته باشم؟!.
پرنده و خزنده و گیاه نیز هریک از بینیازی و رضایت خویش گفتند.
و نوبت به انسان رسید و هستی به او نگریست.
انسان گفت:
مرا دردیست که از عظمت آن کمر راست نتوان کرد. دردم آن است که هنوز، کرامت خویش را نمیشناسم،
دیگر آن که مرا نیازیست که از شوق و حسرت آن، آب میشوم و آه میشوم. نیازم آن است که آفریدگار خویش را حس کنم. و بر او تکیه کنم. اما غفلتهایم بسیار است و شرمگینم،
دیگر آن که مرا آرزوهاییست که هرچه بگویم پایان نمییابد. چرا که جهان و انسان را رها میخواهم، اما خود خویشم هنوز پای در بند است،
دیگراین که مرا آرمانهاییست که عدالت را درجهان برقرار سازم و لبخند را بر همه چهرهها بنشانم و
دیگر آن که…
هستی سخن انسان را قطع کرده گفت: قرار براین بود که در کوتاهترین بیان نیاز خویش را بگویید. اما نیازهای تو بیکران و سخن تو بیپایان بهنظر میرسد.
انسان گفت: چه کنم؟ من انسانم!
هستی گفت: تنها بهاندازه یک کلام دیگر میتوانم به سخن تو گوش کنم. خواسته و نیازت چیست؟
انسان گفت: سخن من در یک کلام خلاصه نمیشود!
هستی به خویش آمد و گفت: خطای من آن بود که خود با تو همسخن شدم. تو را خدا باید مخاطب قرار دهد. آنگاه هستی لختی با خود اندیشه کرد و گفت: ای انسان! اگر خدا از تو بپرسد که خواستهات چیست چه خواهی گفت:
انسان گفت: امکان سخن گفتن با پروردگار
و ناگاه هستی و کائنات را شوری درگرفت و نیایش در وجود آمد.