در روزهای محرم، در حالیکه کاروان عاشورا گام به گام به کربلا نزدیک میشود، یاد برخی چهرههای کاروان عاشورا را گرامی میداریم. در اولین گام، به داستان مسلم بن عقیل میپردازیم:
پسر عمو، سفیر و فرستاده ویژه امام حسین به کوفه.
مسلم به کوفه رفت تا مردمی که امام را دعوت کرده بودند، شخصاً ببیند و وضعیت سیاسی کوفه را بهاصطلاح امروزی در محل برآورد حضوری کند.
مردم کوفه مخالف خلافت یزید و بهدنبال بیعت با امام حسین بودند آنها با نامه و پیغام، خواسته خویش را به امام حسین میرساندند.
نامه پشت نامه که ما با تو بیعت میکنیم و منتظر ورودت به کوفه هستیم. حتی در کتابهای تاریخ ثبت شده که یک روز، ششصد نامه به دست امام حسین رسید! این در آن زمان برای یک روز، عدد شگفتانگیزی است!
برخیها، تعداد نامههای رسیده به امام حسین را تا ۱۸هزار هم ثبت کردهاند.
با توجه به نبودن پست و سری بودن نامهها، باید توجه داشت که این عدد یعنی” ۱۸هزار “ حقیقتاً یک عدد معمولی نیست.
به هرحال:
مسلم روز پنجم شوال وارد کوفه شد. استقبال مردم، بینظیر بود. ۱۸هزار نفر با او بیعت کردند:
اما در همان مجالس پر شور و غوغای بیعت، یک بار صحبتی میشود که آنهم قابل تأمل ا ست:
در یکی از همان مجالسِ بیعت، ” عابس بصری “ نامی بلند شد و خطاب به مسلم گفت:
من از توی دل ِاین مردمی که دارند بیعت میکنند خبر ندارم! اما خودم میدانم دارم بیعتی میکنم که هر وقت لازم شود، با شمشیرم به پیمانم وفا خواهم کرد و حاضرم به پای این پیمان، بجنگم تا کشته شوم.
حرف «عابس» یک هشدار روشن بود:
بهویژه که همه در این خیال بودند بهزودی امام حسین حکومت را بهدست میگیرد و آنها هم هر کدام به یک پست و مقامی میرسند!
حرف عابس بصری کنایهای به همین تمایل فرصتطلبانه بود که احتمالاً او حسش کرده بود و در جمع مردم هم بیانش نمود.
طبعا در جامعهیی که هنوز نظام عشیرتی حاکم است و هرکس به دین و آیینِ شیخِ قبیله خویش است و هر شیخی را هم میتوان با چند صد دینار خرید، این حرف عابس، اشاره مهمی است، و باید روی آن درنگ کرد!
به هرحال، جنبش در حال اعتلا بود و دشمن هم در تکاپو!
سفیر امام حسین از یک در وارد شد و فرستاده یزید از درِ دیگر
مسلم بن عقیل و ابن زیاد
ابن زیاد، در اولین سخنانش، عناصر نافرمان را به مرگ تهدید کرد.
بعد هم تمام شیوخ قبایل را جمع کرد و با تهدید و تطمیع، از اکثر آنها پیمان گرفت و نوعی حکومت ترور ایجاد کرد.
شایعه آمدنِ سپاه یزید هم مزیدِ وحشت تودهها شده بود.
به این ترتیب تحت تأثیر تبلیغاتِ شدید و خفقان و آدمکشیهای بیرحمانه «ابنزیاد»، اندک - اندک از اطرافیان مسلم کاسته شد. تا اینکه او عاقبت با معدودی از یارانش، تنها ماند.
«مسلم» مدتی در خانه «هانی» مخفی بود. تا اینکه ابن زیاد، هانی را به همین جرم دستگیر کرد.
مسلم برای آزاد کردن هانی، حدود ۴هزار نفر مسلح را بسیج کرد.
قبل از اقدام مسلم برای آزادی هانی، جمعیت بزرگی از عشیره هانی برای رهایی او که بزرگشان بود، اقدام به محاصره کاخ ابن زیاد کرده بود، اما با فریبکاریِ ابن زیاد و همدستی قاضیِ بدنامِ دستگاهِ اموی، یعنی شریح، مردم پراکنده شده بودند.
همین داستان با سپاه مسلم هم اتفاق افتاد.اگر چه که این بار، زد و خوردهایی هم بین نیروهای مسلم و ابن زیاد صورت گرفت و حتی تعدادی هم زخمی شدند.
اما نهایتاً حرف ریش سفیدها که خبر ورود لشکر شام و وعده یک سرکوب حتمی را میدادند، تاثیر کرد و یاران مسلم او را ترک کردند.
درین هنگامه، لشگر دههزار نفره یزید هم به فرماندهی «عامربن طفیل»، از شام رسید و تعادلقوا به نفع یزید چرخید.
روز بعد عوامل ابن زیاد هرکدام کنترل یکقسمت از کوفه و راههای اطرافش را به دست گرفتند و خانه گردی برای یافتن مسلم شروع شد.
مسلم که حالا یکه و تنها شده بود، شب را در خانه پیرزنی از دوستداران پیامبرگذراند. اما روز بعد فرزند آنزن، مادرش را لو داد و یک نیروی پانصد نفره ابن زیاد بهسرکردگی محمد ابن اشعث، اقدام به محاصره مسلم کرد.
مسلم هم در کمال شگفتی به مقابله برخاست:
یک نفر به۵۰۰نفر!
مسلم هیجدهنفر را بهخاک انداخت تا سرانجام نیمه جان، اسیر و در کاخ ابن زیاد شهید شد.
پس از او، هانی را هم شهید کردند و به این ترتیب جنبش، پیشآهنگ خودش را نثار کرد.
این، تقریباً همه داستان مسلم است که مورخین با اندکی کم و زیاد نوشتهاند، اما نکتهیی که باید روی آن تأکید کرد، کاری است که مسلم کرد:
مسلم هرگز اسیر تعادلقوا و کثرت دشمن نشد:
بهعنوان نمونه در نظر بگیرید که امروز صبح، شما ۱۸هزار نیرو دارید و شب حتی یک نفر هم ندارید!
آنچه که مهم است، ثبات قدم فرمانده والامقامی است که حتی وقتی خودش یکه و تنها در میدان جنگ باقی میماند و سپاهیان، باز هم نبرد را ادامه میدهند اما آن پیشوای تنها، به آرمان خویش پشت نمیکند. چنین فرماندهای بینظیر است!
و بینظیرتر، آرمانی است که چنین افراد پاکبازی خلق میکند:
آرمان آزادی و برابری
آرمانی که همین امروز هم بیشمار انسانها را به میدانهای رزمِ نابرابری میکشاند که درکش برای خیلیها غیرممکن است.
آنچه که اینجا باید گفته میشد، همین بود!
داستانی اگر چه قدیمی و تکراری، اما میتوان دقایقی از زندگی پرغوغای کنونی به آن اختصاص داد، به آن فکر کرد و آموزههایی نو، از آن گرفت.
داستانی مستمر که اگر نبود، بشریت به این نقطه که امروز میبینیم، نرسیده بود:
داستان پیشآهنگ پاکباز!
...............................
منبع: کتاب راه حسین