خدایا
تو را با معتکف نشستنهای بیحاصل و با سر به سجده سودنهای طولانی و تسبیحچرخانیهای کسالتبار در مساجد ریایی نمیتوان یافت. شاید بیگانهترین محلها برای آن که میخواهد تو را بیابد در همین مساجد ضرار است.
آن که در انزوای غارها تو را میجوید در حقیقت بیتویی را گزیده است. تو را با انزوای خودپرستانه زاهدان دلمشغول به دنیا چه کار؟
تو از پینههای سیاه بر پیشانیهای سالوسیان؛ این نمادهای چندشانگیز تظاهر به نمازهای بیحضور، از منبرهای ریایی و جست و خیز میمون وار بر پلههای آن، از بردن نام حسین و شمشیر زدن و تیرانداختن برای یزید، بیزاری، بیزار.
ای دوست!
تو را نه در عبوس ریشهای دراز و نعلینهای ناپاک و آغشته به خون، نه در کنج حجرههای نمور و لابلای تارعنکبوت قطور ذهن کهنهاندیشان، که باید در سادگیهای بیریای یک لبخند جستجو کرد. تو عطر خوش قطعه نانی هستی که دستی با مهر آن را به یک گرسنه کودک خیابانی میبخشد.
تو در آواز روشن انسانی حضور داری که خوشبختی انسانها تنها آرزوی اوست؛ تو را در نتهای سبکبال فلوتی باید یافت که برای شاد کردن دلها، از نثار خود دریغ نمیکند.
تو را در ارادهٔ زندانی ایستاده و تنهایی باید دید که شمردن دانههای زنجیر ثانیهشمار تنهایی اوست؛ آن که قطره قطره آب شدن خویش را تاب میآورد ولی خیانت به همبندان را هرگز.
ای خدای تنهایان! به قهررانده شدگان، دل شکستگان و پناه جویان!
به ما این قدرت تشخیص را ببخش که همواره در سمت درست تاریخ بایستیم؛ سمتی که انتهای آن نه عافیتگزینی زاهدگونه و نه تجارتپیشگی به نام دین، نه تیز کردن دشنه جلاد، «نه تراشیدن دسته شلاق دژخیم از استخوان برادر»، که سمت فدا کردن و بخشیدن و نثار خویش برای خوشبختی انسانها باشد؛ جنگیدن برای «روزی که هر انسان برای هر انسان برادری باشد. روزی که دیگر کسی درهای خانه خود را به روی دیگری نبندد، قفل به افسانهها بپوندد و قلب برای زندگی کافی باشد».