قرص درشت و شنگرفگون آفتاب، چون بادیهیی لبالب خون، از گردهٔ شفق لیز میخورد و کم کم پا بر تارک خط سبزِ نخلها میفشرد و بر کرانهٔ بادیه هبوط میکرد. جویبار حزین آوای زنگلولهٔ شتران ـ در بازگشت از حومه به شهر ـ گوش بیابان را پر کرده بود.
سواری ناشناس، بر شتری تیزرو، در متن روبه افولِ غبار، به سوی شبح مسجد کوفه میتاخت.
آنچه سبب شده بود این راه دراز آهنگ را تاب آورد و یکنفس بتازد، مأموریت کشتن مردی بود که زمین هیبت بر پشت کشیدنش را تاب نمیآورد.
تسلسل ترانهٔ جاری جیرجیرکها
حجم ایستادهٔ شب را به آتش کشیده بود
کوفه تا انتهای ساکت تاریکی
در خمیازه رخوتی کشدار
نابیدار
. . .
باید طوری به شهر میرسید که پردهٔ تاریکی کامل فرو افتاده باشد تا بتواند از بیراهه و دور از نگاه مردم کنجکاو و خود را به نهانگاهی در پساپشت ستونهای مسجد برساند.
دیرگاهی انتظار کشیده بود. نیمخیز شد و نفسی عمیق کشید. با احتیاط به انتهای کوچه چشم دوخت. همچنان صدای زیر و متسلسل جیرجیرکها از اعماق شب به گوش میرسید. عرق پیشانیاش را با کف دست سترد، بلند شد و به چالاکی خود را از درگاه کوچکی به شبستان مسجد رساند.
***
علی جامی آب از تغار گلی برگرفت. تکهیی از آسمان شب، در گردی رقصان جام افتاد و با ارتعاش آن به بازی درآمد. آبِ پر ستاره را بر زمین گذاشت، آستین بالا زد. اندکی بر کف دست ریخت و بهصورت پاشید. خنکای پا به گریزِ آب و جاپای تبخیرِ آن، پوست صورتش را نوازش داد. نیرویی از درون به او میگفت این ممکن است آخرین وضو باشد.
هنگام مسح سر به یاد حرف پیامبر در مورد خود افتاد: «ضربتی بر این نواخته خواهد شد و محاسنت را با خون خضاب خواهد کرد» و دلش از شوق لرزید.
در مسیر خود به سوی محراب، ناشناس مردی را دید که به محاذات یکی از ستونهای مسجد سر بر دست نهاده و در خوابی عمیق فرو شده بود. خط تیز غلاف شمشیر، از زیر عبایش پیدا بود. علی او را برای نماز بیدار کرد.
با خنجی خلیده بر گودنای دو کتف تکواژها،
خشمگنانهترین چکامهٔ من
نگاهی است،
که مرگ را
به هیچ نمیخرد
حاشا! حاشا! اگر از عبور هیمنهٔ خونی شمشیر
از دهلیز رگانم هراسیده باشم
حاشا! حاشا!. . .
آنجا که مرگ
خود پلی است به جاودانگی
علی به نماز ایستاد
از یکی از خانههای کوفه، صدای سرفههای کشدار مردی میآمد، در پی آن نوسان گریههای کودکی پریده از خواب که ناشکیب مینمود و بیتاب.
شب از بام افق بر خاک میلغزید
در کوچه باغ ماه
نخلها راز مینوشیدند
صدای شرشر آهستهٔ یک چشم
خواب را از یاد جهان میشست
صدای گریهٔ یک مرد در تاریکی؟!
صدای خشک کشیده شدن شمشیر از غلاف، لختی سکوت شبگیری مسجد را آشفت. تاریخ که خود را عرقریزان به این صحنهٔ نادر کشانده بود، با خود اندیشید:
«پس از علی کدام پیشوا به فرق خاک قدم نهاد و بیملاحظهٔ سطوت امیری، در پس کوچههای کوفه مشک آب زنان بیسرپرست را به دوش خواهد کشید و شبانه ناشناس برای مسکینان نان خواهد برد. چه کسی جز او خواهد بود تا با تواضع در برابر یتیمان زانو بر زمین زند و دست نوازش بر گونههایشان بلغزاند».
نهان از چشم اغیار
«علی» نجواکنان بود
زمین بود، آسمان هم
در آن سوی سکوتِ آسمانها، کهکشان هم
خدا را بر رخ از بغضی نشان هم
او علی است، همان فرمانروای سادهزیست که وقتی شنید عثمان بن حنیف، بر سر سفرهٔ رنگین یکی از اشراف نشسته است، در نامهیی تند خطاب به او گفت:
«از من دور باد که من باشم و در اطرافم شکمهایی که از گرسنگی به پشت چسبیده و جگرهای سوخته وجود داشته باشد، یا چنان باشم که شاعر گفت،
همین درد تو را بس که شب را با شکم سیر بخوابی و در اطراف تو شکمهایی گرسنه باشند
آیا به این راضی شوم که مرا امیرالمؤمنین خوانند و در تلخیهای روزگار با مردم شریک نباشم و در سختیهای زندگی الگوی آنان نگردم» .
***
تیغ زهرآلود در انتهای خود به یک مشت عرق کرده و منقبض ختم میشد و در تاریکی لحظهها را بهدنبال هم میشمرد.
تاریخ به سختی در جامهٔ زبربافت خود جابهجا شد. نگاهش را لختی از مسجد کوفه برگرفت و به آینده دوخت. وقایع اتفاق نیفتاده پس از شهادت علی یکی پس از دیگری در برابر چشمانش پدیدار میشدند. سب و لعن علی در منابر، مرگ معاویه، سرتافتن حسینبن علی از بیعت با یزید، تبدیل شدن اسلام به یک پوستین وارونه و. . . ناگهان در یک صحنه درنگ کرد.
***
زینب، دخت علی با دلنگرانی کودکانهاش در گرمای اطمینانبخش آغوش محمد فرو رفته بود تا خواب دوشینهٔ خود را برای او بازبگوید.
ـ چه خواب دیدهیی نور دیدهٔ پدر! که اینگونه بیتاب مینمایی؟
ـ خواب دیدم، تندبادی وزان و سهمگین مرا از جای برمیکند و به هیچ دستاویزی چنگ نمیتوانستم انداخت تا آن که به درختی تنومند پناه آوردم. آن صرصر عجیب به یک وزش، درخت را از ریشه درآورد، من به یکی از شاخههای برومند آن آویختم، باد شاخه را شکست، در آن حال شاخهٔ دیگر را چنگ زدم. تندباد، بنیان برکنتر از آن بود که میپنداشتم. دو شاخهٔ درهم تافته را نشان کردم، باد چنانشان شکست که گویی شکیب قلب مرا شکسته است، در آن حال بیدار شدم. . .
قطرات داغ و درشت اشک، دیدگان محمد را تر کرد و بارانوار بر دامن او چکید.
ـ شیرینترین میوهٔ زندگانی من!
آن درخت تنومند منم که بهزودی از میانتان دامن درخواهم کشید، شاخهٔ نیرومند، مادرت زهراست، دیگر شاخه، پدرت، علی و شاخههای درهم تافتهیی که تند بادشان شکست، برادرانت حسن و حسین اند. اندوه مورز! و شکیبا باش!
. . .
تیغ آخته زهرآلود جنبشی کرد و اندکی به جلو خزید، حال بین او و علی، یک ستون بیش حائل نبود
از آن فاصله میتوانست صدای نفسهای مطمئن و آرام او را احساس کند. رگرگهیی از نور پیه سوز مسجد، روی گونههای امام به نرمی بازی میکرد.
***
. . .
تاریخ پیشتر خزید و فالگوش نشست و چشم به آیندههای دوردست دوخت؛ و به امروز
علی چه راست گفته بود:
«روزگاری خواهد آمد که از قرآن به جز نشانی و از اسلام به جز نامی بر جای نخواهد ماند. کسانی خواهند آمد که خود را مسلمان مینامند در صورتی که دورترین به اسلاماند. مسجدهای آنان آبادان اما از هدایت ویران.
روزگاری خواهد آمد که مسجدنشینان و مسجدسازان بدترین مردمان روی زمیناند... ».
و تاریخ از صراحت گفتار علی و پیشگویی شگفت او بر خود لرزید.
***
تیغ آغشته به زهر اینک با کلاف گره خوردهٔ دو دست بر آن بالا رفته بود تا در قوسی مرگبار بر فرق علی فرود آید.
آه! که میان آدمی و دیو،
تنها پوستپیاز وارانهییست
عبورپذیر
. . .
و تیغ با صدایی خشک نه بر فرق علی، که بر خلاصهٔ تاریخ فرود آمد.