«من میخواهم یکی از آن «دیوانه»ها باشم»!
این، حرفی است که یک روستایی ساده و کم سواد اهل بورکینافاسو، پس از کشته شدن رئیسجمهور محبوب و جوانش توماس سانکارا گفت.
واقعیت آن که ما باید شجاعت اختراع آینده را داشته باشیم، خروج از قانونمندیهای حاکم، البته دیوانگی است، اما برای رسیدن به یک جامعه معقول و آیندهای رها از اندیشه جنسیتی، باید «پیه» این حرفها را به تن خود مالید!
توماس سانکارا که بود؟
تولد: ۲۱دسامبر ۱۹۴۹
ورود به دانشکده افسری ماداگاسکار: ۱۹۷۰
انتصاب به نخستوزیری ولتای علیا از طرف شورای موقت نجات مردم: ۱۰ژانویه ۱۹۸۳
کودتای سرهنگها و دستگیری: ۱۷مه ۱۹۸۳
اعتراضِ سراسری، سرنگونیِ حکومت کودتا و آزادیِ سانکارا: ۴اوت ۱۹۸۳
کودتای ضدانقلابی و کشته شدن سانکارا و ۱۲تنِ دیگر از رهبران شورای ملی انقلاب: ۱۵اکتبر ۱۹۸۷
***
توماس سانکارا رهبر مقتول بورکینافاسو(۱۹۴۹ – ۱۹۸۷) یک اندیشمند و یک انقلابی بزرگ در سرزمینی بس کوچک بود:
بورکینافاسو یا همان ولتای علیا، کشوری کوچک در شمالغرب آفریقاست.
سالهای حکومت توماس سانکارا بر بورکینافاسو کوتاه بود، بسیار کوتاه! از ۱۹۸۳ تا ۱۹۸۷، یعنی فقط ۴سال.
کمتر کسی بورکینافاسو را میشناسد. خیلیها حتی اسم آن را هم نشنیدهاند و نمیدانند موقعیتش در کجای نقشه جهان است. سرزمینی فقیر و استثمارزده که تا پیش از روی کار آمدن سرهنگ جوان، کشاورزانش مجبور بودند زمینهای ارباب را با دست خالی شخم بزنند. کشوری که از جمعیت ۷میلیونی آن، تنها ۲۰هزار نفر کارگر و ۴۰هزار نفر شاغل در بخش خدمات مشغول بودند و بقیه یعنی بیش از ۵/۶میلیون نفر آن باید نان خود را از زمینها و مزارعی استخراج میکردند که تماماً متعلق به فئودالها بود.
سنِ کار کودکانِ دختر در بورکینافاسو از ۳سالگی شروع میشد، چیزی که باورکردنش مشکل است، مگر میشود؟
تا سالهای پیش از رویکار آمدن سانکارا، چیزی بهنام خدمات شهری در آنجا وجود نداشت. زنان روستایی برای تهیه آب آشامیدنی مجبور بودند حداقل ۱۵کیلومتر پیاده روی کنند. در نظر داشته باشید که بیشتر از ۹۸% مردم، در روستاها زندگی میکردند. یعنی ۹۸٪ مردم باید روزانه برای تهیه آب آشامیدنی خود، ۱۵کیلومتر راهپیمایی میکردند. آخوندها اگر این را بشنوند ممکن است فردا طلبکار ملت شوند که چه خبرتان است اینهمه روی آب و برق تظاهرات میکنید؟ بروید از مردم بورکینافاسو یاد بگیرید!
غافل از اینکه مردم بورکینافاسو و جوانان پیشتازشان و در صدر آنها توماس سانکارا برای حل این مشکلات تظاهرات نکردند، حکومت را سرنگون کردند!
باری در جایی که مشکل اصلی، آب برای آشامیدن و زنده ماندن بود، ناگهان رهبر جوانی ظهور کرد که فارغ از هیاهوی دنیای پیرامون و تمامی موانع تاریخی و اجتماعی موجود، کمر به احیای سرزمین و مردمش در عالیترین سطح ممکن بست.
توماس سانکارا میگفت:
«برای ایجاد جامعهای نوین، مردمی نوین لازم است. مردمی که درکی صحیح از اهداف خود داشته باشند. مردمی که حمل مسئولیتهای اجتماعی را افتخاری برای شانههای خود بدانند. انسانهایی که به انقلاب و سختیهای آن عشق بورزند، نه اینکه آن را اجبار و تحمیل بدانند».
توماس سانکارا بهسرعت، نزدیکترین یاران و پیگیرترین همرزمان «همزبان» خود را، در زنان یافت. به این ترتیب او افکار و آرزوهایش را با زنان در میان گذاشت و دلهای آرزومند و رویاهای به اسارت رفته آنان را آزاد کرد.
سانکارا برنامههای اصلاحیاش را با مشارکت فعال زنان در زمینههای اجتماعی، خانوادگی، مدیریت و دولت بهاجرا در آورد.
سانکارا تشکلهای سیاسی و نظامی زنان را بهوجود آورد و گسترش داد.
طرحِ ملیِ کارِ مشترکِ زنان و مردان در خانه و اجتماع را ایجاد کرد و فرهنگ اجتماعی جدیدی را پیافکند، فرهنگ برابری!
او به این ترتیب عرصه گستردهیی از کار و تلاش سازنده اجتماعی را در برابر زنان و مردان کشورش گشود.
سانکارا در آخرین دقایق دیدارش در گردهمایی بزرگ زنان، با نفیِ پیدرپیِ اندیشه جنسیت، رؤیاهایش را در خلاصهترین کلمات، بیان کرد و گفت:
«افتخار تنها نصیب مردانی میشود که شانهبهشانه زنان بایستند و انرژی خود را از عزت و افتخارِ زنان بگیرند».
یک دهقان اهل بورکینافاسو که در زمان سانکارا با انقلاب و پیشرفت آشنا شده، در مورد سانکارا پس از قتل وی گفت:
«هنگامی که توماس سانکارا به دست دوست و همرزم خائنش کشته شد تعجب نکردم، انقلاب باعث تعجب من شد، ولی مرگ او نه. او افراد بدی اطراف خود داشت، کسانی که تنها دوست داشتند چاق شوند و با ماشین بگردند. بسیاری چیزها در انقلاب تغییر یافت. البته نه همواره در بهترین جهت. اما بهخاطر انقلاب ما کمی بیشتر در مورد سیاستمدارانی که نیاز داریم، میدانیم.
او به ما آموخت که خودمان برای خودمان کار کنیم؛ ولی سانکارا همه چیز را خیلی سریع میخواست. او انتظار زیادی داشت. اگر من رئیسجمهور بودم، دقیقاً همان کاری را میکردم که سانکار ا انجام داد و وزیرانم را به روستاها میفرستادم تا بفهمند آنجا چه میگذرد و به روستاییان کمک کنند.
بهترین ایده سانکارا آن بود که به ما آموخت کافی نیست که با آنچه هر ماه مزد میگیریم زندگی کنیم. ما باید با حداقل ممکن زندگی کنیم و به جای اینکه همواره چشمانتظار آن سوی دنیا باشیم، بقیه را به توسعه کشور اختصاص دهیم.
من میخواهم این تصور که با در نظر گرفتن مقدار مشخصی احتیاط و سازماندهی به پیروزی خواهیم رسید را به کناری نهم! نمیتوانید بدون مقداری دیوانگی تغییرات اساسی به وجود آورید. این از سرکشی سرچشمه میگیرد، این شجاعت که به راهکارهای پیشین پشت کنید، شجاعت اینکه آینده را اختراع کنید».
آخرین جملات پیرمرد بورکینایی اینها بود:
«برای دیوانگان دیروز اینگونه بود تا امروز ما قادر باشیم با نهایت روشنی عمل کنیم. من میخواهم یکی از آن مردان دیوانه باشم. ما باید شجاعت اختراع آینده را داشته باشیم».
امروزه بیشمار زنان و مردان ایران در شهر و روستای این کشور، میخواهند آینده را اختراع کنند، آیندهای رها از شاه و شیخ و حتی یک «اپسیمم» جهل و خرافه و جنسیتزدگی.