منوچهر طاهرزاده آهنگساز برجسته و خواننده سبک پاپ و نوازنده ویولون و سهتار در سال ۱۳۳۴ در خانوادهای هنرمند و هنردوست در کرمانشاه بهدنیا آمد.
خانواده وی همگی اهل هنر موسیقی بودند، پدرش استاد یدالله طاهرزاده نوازنده چیرهدست تار بود. منوچهر ۱۶ساله بود که با گروه ارکستر رادیو کرمانشاه همکاری کرد. او ۳۵سال سابقه خوانندگی در گروههای موسیقی کردی، سنتی و پاپ و ۳آلبوم به نامهای: «بیدلان»، «آلونک» و «آخرین برگ» را دارد.
او سبک خاصی در آهنگسازی و خوانندگی داشت.
ترانه رقص روشن باد
ترانهسرای قهرمانان
منوچهر طاهرزاده، یکی از ترانههای خود را بهنام «در سوک دیگر گلسرخ» به یاد شهید گلسرخی ساخت. ساواک سالها بعد متوجه این موضوع شد و دستور توقیف آن را صادر کرد.
منوچهر یکبار دیگر در بزرگداشت مهدی رضایی ترانهای بهنام «شرافت» ساخت که در آن میگفت:
«خون پاکت قطره قطره
خون خوشرنگ شرافت
پیکر تو، قامت خوب نجابت...»
استاد منوچهر طاهرزاده در آخرین فصل زندگی خود سروکارش به زندان سیاسی آخوندها افتاد که اساساً زندانی سیاسی را بهرسمیت نمیشناسند!
او در آخرین دوره حیاتش ترانهای به نام و یاد مسعود رجوی ساخت، ترانهای به نام "در میان بیدلان امشب دلی پیدا شده". منوچهر در آخرین تماس با برادر هنرمند و مبارزش با اشاره به مسعود رجوی گفته بود: «مهم این است که پیر ما زنده و سالم باشد».
سابقه هنری منوچهر طاهرزاده
پدرش استاد یدالله طاهرزاده، از استادان برجسته تار بود و از همان دوران کودکی عشق به موسیقی را در رگ جان او دوانید.
منوچهر ۱۱ساله بود که بهعنوان بهترین خواننده و نوازنده خردسال ویلن در اردوهای هنری آن روزگار، مقام اوّل را در سطح کشور کسب کرد. او سالها در هنرکدۀ موسیقی فرهنگ و هنر، زیر نظر استادان برجسته موسیقی، به آموزش موسیقی پرداخت. ۱۶ساله بود که به دعوت ارکستر رادیو کرمانشاه، تحت رهبری استاد محمود مِرآتی، به همکاری با این ارکستر پرداخت.
طاهرزاده مدتها زیر نظر استاد مرتضی حَنّانه به فراگیری آهنگسازی پرداخت. او، ضمناً، از آموزشهای بزرگانی همچون استاد جواد معروفی، استاد حسینعلی ملاّح و دکتر محمدتقی مسعودیه، بهرهمند گردید.
ورای ارزشهای فراموشیناپذیر هنری منوچهر، چهره والای انسانی و ویژگیهای عمیقاً انساندوستانهٔ او، زبانزد همگان بود. تواضع و مهربانی و صفای درون از یکسو، و ایستادگی سرسختانه او در برابر رژیم هنرکش آخوندی از سوی دیگر، منوچهر را در قلب دوستدارانش صدچندان دوستداشتنیتر کرده بود. او بیش از ۳سال از عمرش را در سیاهچالهای دهشتناک آخوندی و زیر بیرحمانهترین شکنجهها سپری کرد، ولی هرگز در مقابل ارتجاع هار سر فرود نیاورد.
تابستان ۱۳۸۲ آخرین دوران اسارتش را در زندان دیزلآباد کرمانشاه گذراند. در این دوران بهطرز فجیعی مورد شکنجههای وحشیانه قرار گرفت. جسم رنجور و ناتوانش دیگر تاب آن همه رنج و آزار را نیاورد و در سحرگاه ۱۶آذرماه ۱۳۸۲ همان سال جاودانه شد. در سوگ غمبار و دلگیر این هزاردستان هنر، تمام شهر کرمانشاه به ماتم نشست.
نامهای از شکنجهگاه دیزلآباد کرمانشاه
بخشهایی از یک نامه استاد منوچهر طاهرزاده که از زندان کرمانشاه خطاب به برادرش نوشته بود:
« آیا میتوانی غروب سرد اوایل فروردین را با آسمانی پوشیده از ابرهای سیاه مجسّم کنی؟ آنگاه با بدنی خسته و روانی رنجور از شلاقهایی که خوردهای در حیاط بند انقلاب، میان بادی سرد که نمی باران هم بههمراه دارد، انتظار بکشی؟ انتظار محاکمه با ۱۲محکوم دیگر را.
باران لباسهایمان را خیس کرده و به داخل نفوذ میکرد و زخمهایمان را بیشتر به سوزش انداخته بود. آن غروب شوم تصویر هولناکی برایم شده و بزرگترین کابوس تمام عمرم خواهد بود.
یک ماه بود که از خانوادهام اطلاعی نداشتم. یعنی اجازۀ ملاقات نمیدادند. آخر ملاقات با کی؟ با مشتی استخوان و خون و رنج در عرض آن یک ماه؟
من بودم و بندهای تاریک و نمور و کثیف در سلولهایی که پر از سوسک و ساسهایی به درشتی یک کفشدوز و شپش که نگو و نپرس. با سری تراشیده و جسمی نحیف و کتکخورده از دست بیرحمترین زندانبانان جهان؛ کسانی که باعث فلاکت خلقند.
آیا میتوانی به انجمن حمایت حیوانات در لندن این گزارش گونه را بدهی که: در زندان دیزلآباد کرمانشاه در یک اتاق ۳ در ۴متر، ۷۵نفر انسان را روی هم انباشته میکنند؟
در بدترین شرایط زیستـحیوانی با گرمای بالای ۵۰درجه، ۲۰روز در قرنطینه بودم. بیشرمانهترین اعمال را نسبت به زندانی روا میدارند. آنجا روزی ۲ یا ۳نفر بر اثر نرسیدن غذا، دارو و هوا(اکسیژن) و فشارهای روانی میمیرند. با شدیدترین وضع جانمیکنند. اکثر خانوادههای متوفّی، وقتی علت مرگ را میپرسند، میگویند در اثر نرسیدن مواد مخدّر مرد.
اگر یکی از ۷۵نفر تقاضای دارویی بکند هر ۷۵نفر را به حیاط ریخته و در آن جا که محل اعدام زندانیان سیاسی و عادی است دور حیاط کلاغپر میبرند. در سرمای اواخر اسفندماه با شلنگ روی بدنهای لخت زندانیان آب میریزند و ۱۰تا ۲۰نفر مأمور با کابل و شلّاق آنقدر بر تن رنجدیدۀ آنها میزنند تا ۲-۳نفرشان بمیرند...
آنها که پیرترند در اثر فشار و کتک همان روزهای دوم و سوم میمیرند و آنها که جثّهای قویتر دارند روانی میشوند و مدام میخندند یا گریه میکنند، یا سرشان را به دیوار میکوبند. نگهبانها برای تنبیه زندانیان تا ۲۴ساعت در قرنطینه را باز نمیکنند و غذا هم نمیدهند...
کسی هم متوجه حضور دیگری نیست. جوانی، ۴۸ساعت بود کنار توالت مرده بود و کسی نمیدانست. همه فکر میکردند بیهوش است.
من ۴روز در اثر کمبود هوا و فشار روانی بیهوش بودم. مأمور همه زندانیان را به داخل حیاط خوانده بود و من که بیهوش بودم نتوانستم بروم. طرف آنقدر با کابل به سر و رویم زد که خون استفراغ کردم و... در آنجا وضع زنان بدتر است. آنها را در همان شرایط نگهداشته و بعد از اینکه روانی شدند به آنها تجاوز میکنند. من خودم یک شب صدای جیغ دختری را شنیدم که میگفت مرا بکشید ولی این کار را نکنید. تف، تف، تا صبح صدای فریاد و آه و ناله بچهها بلند بود. خواب معنایی نداشت. بیهوشی بود امّا خواب نه. فروشندۀ مواد مخدّر را به اسم سیاسی و سیاسی را به اسم فروشندۀ مواد مخدر اعدام میکردند تا به خیال خودشان کار سیاست را لوث کنند. تو میفهمی؟ تو میفهمی از چه دردهایی میگویم؟ تو را به هر چه که برایت مقدس است، ترا به آرمانت، به ایمانت، به وظیفه وجدانیت عمل کن و جریانی را که برایت نوشتم برای تمام رادیوها و تلویزیونها بنویس. به عنوان یک برادر به تو دستور میدهم، به تو امر میکنم، از تو خواهش میکنم، بهپایت میافتم که فریاد این قشر و طبقه بدبخت و جوان را به گوش بشریت برسانی؛ به گوش آنهایی که سنگ بشریت را به سینه میزنند؛ به سازمان ملل متحد، به گوش انجمنهای دفاع از زندانیان. به تو التماس میکنم، مینالم، بنویس به هر کجا که میدانی و میتوانی. فریادها روزی بهبار خواهد نشست…».